بررسی فیلم «بدون قرار قبلی» بهروز شعیبی

به قلم: نادر سهرابی

نمانامه – «در صف ویزای سفارت‌خانه‌ها، همان‌جا که آدم‌ها این پا و آن پا می‌کنند که زودتر نوبت‌شان بشود و کارشان به فردا نیفتد؛ در کلاس‌های زبان‌های غیر انگلیسی، به‌خصوص فرانسه و آلمانی، همان‌جا که آدم‌ها، در کتاب‌های درسی‌شان، به عکس‌ها و انسان‌های جهانی که می‌خواهند به آن مهاجرت کنند ذوق می‌کنند؛ در ترم‌های آخر دانشگاه‌های خوب صنعتی، همان وقت که آدم‌ها ارزش تحصیلات‌شان در ایران را با دانشجوهای هم‌پای خود در خارج قیاس می‌کنند. در تمام این هنگامه‌ها همواره یک پرسش در پس ذهن آنها تکرار می‌شود: پرسشی که پاسخش را نمی‌دهند، اما در همین پاسخ ندادن چانه‌شان مچاله می‌شود و بغض می‌کنند و سرهایشان را پایین می‌اندازند و به چیز دیگری فکر می‌کنند.

آن پرسش این است که: ایران چیست؟ ایران کجاست؟ ما چه فرقی می‌کنیم اگر در سرزمین دیگری باشیم؟ و آنچه ما را اینجایی کرده چیست؟ چه فرقی می‌کنند خاک‌های سرزمین‌های جهان، با هم؟

فیلم «بدون قرار قبلی» انگار سعی دارد به این پرسش‌ها پاسخ بدهد، البته به زعم کارگردانش، بهروز شعیبی. مسأله فیلم اصلاً این نیست که بیایید ایران را دوست داشته باشیم. نه. تا وقتی ایران به تمام معنای خود هنوز برای ما طرح نشده است، چه فرقی می‌کند که دوستش داشته باشیم یا نه؟ ایران در وهله اول برای ما مکانی است که درون یک مرز قرار گرفته: مرزی که طی تاریخ بارها از این سو به آن سو جابه‌جا شده و وقتی دقیق نگاهش می کنیم، انگار چیزی جز یک قرارداد ساده نیست. اما به‌راستی اگر وطن برای ما همین قرارداد ساده باشد، چه ارزش و اعتباری دارد؟ می‌توان مثل یاسمن فیلم «بدون قرار قبلی» یک بلیت گرفت و به آنجا رفت و بعد هم یک بلیت گرفت و برگشت. بهروز شعیبی دقیقاً همین‌جا می‌ایستد و سعی می‌کند در داستانی و به‌وجهی، بپرسد که چگونه این قرارداد از اعتباری بودن خارج می‌شود و چه چیزهایی را به آن الصاق می‌کنیم که انگار اصالتی ذاتی دارد؟ در ابتدای فیلم، پدر یاسمن را می‌بینیم که مشتی خاک در دست گرفته و رها شدن خاک از دست‌های او به‌شکلی استعاری مرگ او را نشان می‌دهد. در ابتدای ورود یاسمن به ایران هم می‌فهمیم که شغل و علاقه‌مندی پدر یاسمن پیوندی با خاک داشته است، یعنی کارگاه سفالگری او را می‌بینیم و نیز موضوع تحقیقات او برای ما بازگو می‌شود. بعد هم مسأله قبری در حرم رضوی پیش می‌آید که پدر به‌عنوان تنها ارثیه برای دخترش به‌جا گذاشته است.

نکته ظریف در اینجا این است که پیوندهای خونی، یاسمن را راضی نمی‌کند که در ایران بماند. به‌ عبارت دیگر، انگار اصلاً پیوند خونی ما با بستگانمان در ایران، نمی‌تواند اصالتی ثابت و ازلی به وطن‌مان بدهد، دست کم در این فیلم. آنچه مانده است روحی است که این خاک دارد. می‌تواند مهم نباشد که ما کجا زندگی می کنیم اما انگار مهم است که کجا خاک می‌شویم. در این فیلم به‌واسطه قبر این مفهوم به یاسمن القا می‌شود، اینگونه که تمام افرادی که در ایران با یاسمن روبرو می‌شود، به طور پیش‌فرض می‌دانند که قبر در حرم امام رضا علیه‌السلام با باقی قبرها فرق دارد. خود حرم امام رضا (ع) امر اصیل دیگری است که ایران را از صرف یک مرز قراردادی جغرافیایی خارج می‌کند. اما هیچ‌کدام از اینها را نمی‌شود گفت. چگونه می‌توان گفت که روح خاک چیست و چه لطف بزرگی در اینکه امام هشتم شیعیان در این خاک آرام گرفته وجود دارد؟

حسن بزرگ فیلم دقیقاً همین‌جاست. واقعیت این است که همه این مسائل، اصلاً اموری سرراست و توی چشم نیستند. همه اینها اگرچه به ایران معنا می‌دهند اما در «ضمن» قرار دارند. در کاخ جشنواره برخی مخاطبان حس چندان خوبی به این فیلم نداشتند. حدس می‌زنم که این، از سر عادت و به‌خاطر همان زاویه‌ای است که ما اساساً نسبت به فیلم‌های سفارشی پیدا کرده‌ایم. اما «بدون قرار قبلی» که سفارشی نیست. در فیلم‌های سفارشی همین امور کاملاً ضمنی مثل لطف حرم رضوی و روح خاک، چنان توی چشم و گل‌درشت مطرح می‌شوند که حتی معتقدترین مخاطبان را هم آزار می‌دهد. شاید بهتر باشد کسانی که با فیلم خوب نبودند، قدری ظرافت به خرج دهند و به این نکته توجه کنند که در فیلم بهروز شعیبی اتفاقاً برعکس تمام فیلم و سریال‌های سفارشی این امور، یعنی بخشی از آن چیزهایی که ایران به آنها و بر مبنای آنها، ایران است، هوشمندانه به‌شکل یک زمینه مورد اشاره قرار گرفته‌اند: دقیقاً همان‌طور که باید باشد؛ همان‌طور که در پس ذهن همه هست: همه ما، از آدم‌های توی صف ویزا گرفته تا زبان‌آموزان فرانسه و آلمانی تا دانشجویان ترم آخر دانشگاه‌های خوب صنعتی.»