یک خاطره و دو شعر چاپ نشده از رهی معیری

به قلم: رضا سجادی

۱ـ درآمد

سرور گرامی و دانشمند عزیز جناب آقای پروفسور حسن امین، ضمن عرض ارادات و تشکر از مراحمی که همیشه درباره‌ی این جانب مبذول می‌فرمایید و گفتن آفرین بر شما که در این دوران وانفسا، مجله‌ی پُرمحتوا و علمی به‌نام حافظ چاپ و منتشر می‌فرمایید و کتاب‌های سودمندی که خواندنش برای نسل جوان آموزنده است؛ برای رفع اشتباه ناچار خلاصه به استحضار می‌رساند:

در کتاب کارنامه‌ی غنی: تحولات عصر پهلوی در صفحه‌ی ۶۴ که شرح حال مرحوم رهی معیّری نگاشته شده است، بنده را بر آن داشت که مختصری توضیح دهم. عبارات و کلمات «مخنث ـ دلقک و بچه مطرب ـ بدسابقه» [در یادداشت‌های دکتر غنی] درباره‌ی رهی صدق نمی‌کند؛ چون:

بنده که از سال ۱۳۱۹ با او همکار بودم، او بسیار متین، مبادی آداب و خوش‌برخورد دلقک نبود، هیچ‌کدام از فامیل معیّری که خانواده‌ی محترمی بودند مطرب نبودند که او بچه‌ی آن‌ها باشد. بدسابقه هم نبود. مورد لطف و عنایت همه‌ی مردم آن زمان و خانواده‌های محترم و قدیمی بودند.

دلیلی دیگری [برای این‌که مرجع ضمیر در این عبارات دکتر غنی به رهی معیّری برنمی‌گردد] دارم و آن این است که وقتی مرحوم دکتر غنی وزیر فرهنگ شدند، به اتفاق مرحوم رهی رفتیم خدمت ایشان. من خبرنگار روزنامه‌ی اطلاعات و گوینده‌ی رادیو [بودم] و او [رهی معیّری] هم رییس اداره مطبوعات وزارت پیشه و هنر که تازه هم اشعارش در روزنامه‌ی بابا شمل چاپ می‌شد. مرحوم دکتر غنی بعد از پذیرایی و لطف و مرحمت خاص به رهی فرمودند: خوش به حالت که این‌قدر زیبایی! به من هم فرمودند: خوش به حالت که صدای خوب و بیان خوب داری؛ حتماً از پدرت ارث برده‌یی.

بعدها که مکاتبات زیادی بین مرحوم دکتر غنی و رهی معیّری مبادله شده است که در یکی از جلدها[ی یادداشت‌های دکتر غنی] چاپ شده است.

بنابراین با آن صراحت لهجه که در مرحوم دکتر غنی سراغ دارم، اگر یکی از آن صفات که حدس زده و نوشته‌اید در رهی بود، دکتر غنی تا ابد اسم او را نمی‌برد و برایش نامه نمی‌نوشت. این توضیح را عرض کردم که اگر مصلحت بود اصلاح فرمایید، چون به جناب‌عالی و مجله و کتاب‌های شما علاقه دارم، انتظار دارم مطلبی خلاف واقع نوشته نشود.

۲ـ خاطره

 شادروان رهی معیّری در ۱۳۴۵ برای چکاپ عازم اروپا شد. در مراجعت به من گفت: می‌‌خواهم بیایم مشهد و منزل تو وارد شوم. به‌وسیله‌ی هواپیما رفتیم به مشهد. آن‌جا تعریف کرد که در موقع عزیمت به لندن یکی از مهمانداران که ارمنی بود مرا شناخت، وقتی از حالم اطلاع پیدا کرد، گفت: کشیش ما در فلورانس گفته است شما ایرانی‌ها وقتی حضرت رضا دارید، چرا دنبال طبیب می‌گردید؟ آن خانم که ارمنی بود گفت: من کسالت زنانه داشتم، همه‌جا رفتم معالجه نشدم. رفتم مشهد و با احتیاط رفتم حرم حضرت رضا (ع) و از او شفا یافتم.

مرحوم رهی یک هفته در منزل بود؛ تا بالاخره روزی گفت می‌خواهم بروم حرم مشرف شوم. ساعت ۴ بعدازظهر در خدمتش رفتم، چون من هم خادم بودم. او رفت داخل حرم نشست تا ساعت ۴ بعد از نصف شب. وقتی برگشتیم منزل. این اشعار را ساخت و گفت: من شفا یافتم و حالم خوب است.وی در اوایل سال ۱۳۴۷مبتلا به سرطان شد و در آبان ماه همان سال وفات یافت.

۳ـ شعر رهی برای امام هشتم

اینک شعری را که با عنوان «در حرم قدس» در ۱۳۴۵ در مشهد سروده و تاکنون در جایی چاپ نشده است برای انتشار به ماهنامه‌ی‌حافظ می‌سپارم:

در حرم قدس

دیده فرو بسته‌ام از خاکیان
تا نگرم جلوه‌ی افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند
ای که در این پرده‌ی خاطرفریب
دوخته‌یی دیده‌ی حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آن‌که در این پرده گذر یافته
چون سحر از فیض نظر یافته
خوی سحر گیر و نظرپاک باش
رازگشاینده‌ی افلاک باش
خانه‌ی تن جایگه زیست نیست
در خور جان فلکی نیست نیست
آن‌که تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمه‌ی مسکین نه هنر پرور است
گوهر نایاب به دریا در است
ما که بدان دریا پیوسته‌ایم
چشم ز هر چشمه فرو بسته‌ایم
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه‌ی شاه خراسان نگر
آینه‌ی غیب نما را ببین
ترک خودی گوی و خدا را ببین
هر که بر او نور رضا تافته است
در دل خود گنج رضا یافته است
سایه‌ی سرمایه‌ی خرسندی‌ است
مُلک رضا مُلک رضامندی است
کعبه کجا طوف حریمش کجا؟
نافه کجا بوی نسیمش کجا؟
خاک ز فیض قدمش زر شده
وز نفسش نافه معطّر شده
من کیم از خیل غلامان او
دست طلب سوده به دامان او
ذرّه‌ی سرگشته‌ی خورشید عشق
مُرده ولی زنده‌ی جاوید عشق
شاه خراسان را دربان منم
خاک در شاهِ خراسان منم
چون فلک آیین کهن‌ساز کرد
شیوه‌ی نامردمی آغاز کرد
چاره‌گر از چاره‌گری باز ماند
طایر اندیشه‌ی ز پرواز ماند
با تن رنجور و دلِ ناصبور
چاره از او خواستم از راه دور
نیم شب از طالع خندان من
صبح برآمد ز گریبان من
رحمت شه درد مرا چاره کرد
زنده‌ام از لطف دگرباره کرد
باده‌ی باقی به سبو یافتم
ویـــن هـــمــه از دولــت او یــافــتــم

۴ـ شعر رهی برای خلیلی

شادروان رهی در بستر بیماری با درد بسیار این اشعار را در جواب خلیلی افغانی سرود و من برای آن شاعر پست کردم.

دردا که نیست جز غم و اندوه یار من
ای غافل از حکایت اندوهبار من
گر شکوه‌یی سرایم از احداث روزگار
رحم آوری به روز من و روزگار من
رنج است یار خاطر و زاری‌ است کار دل
این است از جفای فلک کار و بار من
رفت آن زمان که نغمه‌طرازان عشق را
آتش به جان زدی غزل آبدار من
شیرین ز میوه‌ی سخنم بود کام خلق
دردا که ریخت باد فنا برگ و بار من
عمری چو شمع در تب و تابم عجب مدار
گر شعله خیزد از جگر داغدار من
ور زانکه همدمی‌ست مرا دلنشین غمی‌ست
پاینده باد غم که بود غمگسار من
بردی گمان که شاهد معنی است ناشکیب
در انتظار خامه‌ی صورت نگار من
غافل که با شکنجه‌ی این درد جانگداز
غیر از اجل کسی نکشد انتظار من
فرداست کز تطاول گردون رود به باد
تنها نه جان خسته که مشت غبار من
این شکوه‌ها که کلک‌من‌از خون دل نگاشت

بـــر لــوح روزگــار بــود یــادگــار مــن