یادی از دکتر سادات ناصری

به قلم: دکتر عباس کی‌منش

پاک‌نهادی که نام نامی‌اش سیّد حسن بود و پدر گرامی‌اش نیز بدین نام نیکومسمّی، روان پاکش از عالم لاهوت بود، چون عزم سفرش به سر افتاد، قدم به عالم ناسوت نهاد.

استاد دکتر سیّد حسن سادات ناصری، به سال ۱۳۰۵ در تهران در خانواده‌ای علم‌دوست و مذهبی پا به عرصه‌ی وجود نهاد. از پنج سالگی آغاز تعلّم کرد و پس از فراگیری مقدّمات زبان، خواندن شاهنامه‌ی حکیم فردوسی را از پدر بزرگوار خود آموخت. آن‌گاه به مدرسه رفت و دوران دبستان و دبیرستان را با رتبت نخستین به پایان برد. و از دانش‌سرای عالی به اخذ لیسانس ادبیات نائل آمد و کار تعلیم و تربیت را در شهر قم وجهه‌ی همّت ساخت، و دکترای زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران احراز کرد، و رساله‌ی دکتری خود را با استاد علّامه بدیع‌الزمان فروزانفر گذراند، و به تدریس در دانشگاه تهران پرداخت و مراتب دانشگاهی را تا مقام استادی پیمود.

دکتر سادات ناصری، در بهمن‌ماه سال ۱۳۶۸ با جمعی از استادان، برای گردهمایی علمی و تعاطی افکار به دستور دانشگاه تهران به افغانستان سفر کرد و میهمان دانشگاه کابل شد و در آن دیار در ساعت هشت شامگاه روز شنبه، چهاردهم بهمن‌ماه ۱۳۶۸، در حالی‌که جمعی از رجال علمی افغانستان از جمله وزیر علوم و ریاست دانشگاه کال و استادان صاحب‌نظر آن کشور حضور داشتند، و استاد به ذکر دقایق ادب و ظرایف شعر فارسی پرداخته بود و در ارتباط افکار مردم ایران و افغان سخنانی گرم و دل‌نشین می‌گفت، به‌ناگاه سروش عالم غیب پیام جانان را بوی رسانید و بشارت: « ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» داد. شادمانه قفل زندان تن بشکست، و مرغ جانش از عالم ناسوت به عالم لاهوت بال گشود و پرواز کردن گرفت و در یک چشم به‌هم زدن، سرای فانی را بدرود گفت و رخت به دیار باقی کشید. بدان‌جا رفت که میلش برد، نه سیلش، و این معنی را در غزلی خود از پیش گفته است:

ای زندگی، چه تلخ ز چشمم گریختی

مـرگـا بیا، بیا کـه بـه‌سوی تو تاختم

دانشگاه کابل پیکر پاک استاد را با اعزاز و احترام کامل با بدرقه‌ی رسمی به ایران فرستاد، و جنازه‌ی استاد فقید در روز دوشنبه شانزدهم بهمن‌ماه در ابن‌بابویه در مقابل حرم، کمی متمایل به غرب به خاک سپرده شد.

استاد را آثاری است ارزشمند که برخی از آن‌ها که تاکنون به چاپ رسیده، نام برده می‌شود:

۱ـ تألیف بدیع وقافیه.

۲ـ تصحیح و تحشیه‌ی انتقادی آتشکده‌ی آذر.

۳ـ تصحیح دیوان واعظ قزوینی.

۴ـ تألیف سرآمدان ایران.

۵ ـ با مقدمه سخن حکمت.

۶ ـ فنون و صنایع ادبی برای دبیرستان‌ها.

۷ـ قافیه و صنایع معنوی برای دبیرستان‌ها.

۸ ـ تصحیح انتقادی دیوان آذر بیگدلی.

۹ـ رساله‌ای درباره‌ی‌ محتشم کاشانی.

۱۰ـ پیش‌گفتاری بر قرآن کریم با ترجمه‌ی نوبت اوّل از کشف‌الاسرار میبدی.

۱۱ـ پیش‌گفتاری بر دیوان خواجه شمس‌الدین محمّد حافظ.

۱۳ـ تصحیح انتقادی قصص‌ الخاقانی در دو مجلد.

۱۴ـ هزار سال تفسیر فارسی.

۱۵ـ دیوان صائب تبریزی.

و امّا آثار چاپ ناشده و یا زیرِ چاپ آن استاد گران‌قدر به شرح زیر است:

۱ـ تصحیح دیوان کلیم کاشانی با همکاری آقای مشفق کاشانی، ادیب و شاعر نامدار معاصر و آقای صدر کاشانی که کار هنوز ناتمام مانده است.

۲ـ تألیف اشعار مذهبی.

۳ـ تصحیح دیوان غالب دهلوی و چندین اثر دیگر و نیز همکاری با لغت‌نامه‌ی دهخدا، و همکاری در تصحیح کشف‌الاسرار و عدهالابرار میبدی با استاد علی‌اصغر حکمت.

امّا مقالات استاد عبارت است از:

۱ـ تاریخچه‌ی کوشش‌های فرهنگی ایرانت در سال‌نامه‌ی کشور ایران.

۲ـ ارتباط افکار خواجه حافظ و مولانا جلال‌الدین، و چندین مقاله‌ی دیگر.

استاد به مکارم اخلاق موصوف و به عفّت و ثبات عهد و استغنای نفس و راست‌گویی و درست‌کاری مشهور بود. کردار نیک و گفتار نیک را با هم جمع داشت. دیدارش مایه‌ی فتوح بود و مفرّح روح، و در حسن مخاضره و لطف مطایبه زبان‌زد همگان.

صرّافی بود سخن‌شناس و نقّادی سخن‌گستر. چنان‌که تصدیق و تکذیب وی در هرگونه سخن حجّتی قوی بود و برهانی قاطع. از رموز سخن باخبر و نزد سخن‌دانان به سخن‌دانی مشتهر. امین در امانت علمی بود و دقیق در پژوهش ادبی. در نثر دست بهمن داشت و در نظم نیروی تهمتن. ادیبی بود فاضل، و محقّقی کامل. در تقریر چیره‌دست و در تلقین سخن توانا. نثرش زیبا و دلکش، و چون زرّ عیار پاکیزه و بیغش. چنان‌که در این عبارت:

«بزرگ خداوندی را نیایش و ستایش زیبد که قرآن مجید را در کوتاه‌ترین الفاظ و بلندترین معانی از آسمان عزّ و جلال خود بر پیامبر گرامی خویش محمّد مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلم فرو فرستاد و بلغا را از اتیان به مثل آن ناتوان فرمود و فصحا را در کمال فصحات آن خیره و دروا گردانید و علما را به دانش آن دستگیر آمد و حکما را به حکمت آن راهبر شد «و هدوا الی الطیب من القول و هدوا الی صراط الحمید» تا راهنمای گمشدگان وادی حیرت شود و از رخسار حقیقت پرده‌ی مجاز برگیرد و کشف اسرار کند و نعمت آزادی و آزادگی را بهره‌ی آزادگان و احرار سازد و عدّت ابرار فرماید.»

سبک سخن استاد در شعر شیوه‌ی قدماست، با روح تازه و افکار نو و مضامین بکر.

بر روی‌هم، استاد را در نظم و نثر، طبعی بود نقّاد و قریحه‌ای وقاد. استادانه می‌نوشت و عارفانه می‌سرود، و در نقد اجتماعی دستی داشت تمام.

اینک مرواریدی از دریای طبع گُهربار استاد در قالب غزل:

هــــزار شـکـر دلـی را دو مـحـتـشـم دارم

چـنـیـن دلی چو مرا هست پس چه کم دارم؟

غـمـی کـه خـق جهان‌راست بر سر هیچ‌ست

مـنـی کـه هـیـچ نـخواهم دگر چه غم دارم؟

جـفـای خـلـق و وفاشان چـو جاودانی نیست

به‌ هست و نیست چرا دل خوش و دژم دارم؟

بـه یـک درم چـو نَـیَـرزد جـهان سست‌نهاد

چـه نـاز شـسـت کـه دیـنـار یــا درم دارم؟

گـذشـت از سـر پـنـجـاه عمر و گویم شکر

کـه در سـپـردن ایـن ره چـنـین قدم دارم؟

سـیـاهـی شـب هجران همیشه باقی نیست

مـن ایـن نـشـان زدم پـاک صـبـح‌دم دارم

بـه هـمّـتـی کـه مـرا عـشق داد خوشنودم

کـه فـیـض اقـدس اسـتـاد مـحـتـرم دارم

جـوانـیـم هـمـه‌ مـصـروف کـار پیران شد

مـریـد پـیـر مـغـانـم کـه جـام‌جـــم دارم

حـریـم دل بـه خـدا کـعـبـه‌ی مـراد بــود

شـدم چـو مـحـرم دل، ره دریـن حرم دارم

رهـیـن مـنّـت بـیـگـانـگـان نـیـم (ناصر)

کـه از کـرامـت صـاحـب‌دلـان کــرم دارم

امانت و وفاداری، و علم و اعتماد به نفس و پای‌بست نبودن به ظواهر، از ویژگی‌های بارز استاد بود و نیز مبادرت و مسارعت در عمل خیر از مکارم او.

نگارنده از بیست و چهار سال پیش از مرگ استاد، به حکم شاگردی و سنخیّت معنوی، ارادتی بی‌شائبه‌ی کدورت، و الفتی بی‌تکلّف، به آن بزرگوار در دل احساس می‌کرد، و روزبه‌روز رشته‌ی علاقه و دوستی‌اش با آن ادیب توانا محکم‌تر گشت، تا بدان‌جا که از خواص شاگردان استاد شد. بدین روی از دیدگاه بنده، مرگ ناگهانی استاد، مصیبتی بود بزرگ برای زبان و ادب فارسی و عرفان اسلامی. امّا مرگ چیست که این‌گونه داغ بر دل یاران می‌نهد.

عنصرالمعالی کیکاوس در قابوس‌نامه عقیده‌ی خود را در تبیین مرگ این‌گونه به قلم می‌آرد:

گـر بـر سـر مـاه بـرنـهـی پایه‌ی تخت

ور هم‌چو سلیمان شوی از دولت و بخت

چـون عـمر تو پخته گشت بربندی رخت

کـان مـیـوه که پخته شد بیافتد ز درخت

آری ! کمال انسانیّت فروافتادن از درختی است که «هستی»‌اش نام کرده‌اند.

حضرت مولانا جلال‌الدین محمّد مولوی در بیان تحلیل مرگ، همین معنی را عارفانه‌تر بیان داشته، آنجا که فرماید:

این جهان هم‌چون درخت است ای کرام

مـا بـر او چـون مـیـوه‌هـای نـیـم‌خـام

سـخـت گـیـرد خـام‌هـا مـر شـــاخ را

زان‌کــه در خـامـی نـشـایـد کـــاخ را

چون‌که پخت و گشت شیرین لب گزان

سـسـت گـیـرد شـاخـه‌ها را بعد از آن

چـون از آن اقـبـال شـیـرین شد دهان

سـرد شـد بـر آدمـی مـلـک جـهــان

عرفا مرگ را تحوّل و تطوّر حیات شمرند، غروب از یکی نشأه و طلوع در نشأه دیگر.

امّا ترتب ارباب دیانت و صاحب‌دلان اهل کرامت، و مجردان عالم افلاکی بر روی کُره‌ی خاکی سینه عارفان است.

این معنی را حضرت مولانا به‌ خامه‌ی نقشبند معرفت چنین رقم می‌زند:

بعد از وفات، تربت ما در زمین مجوی

در سینه‌های مردم عارف مزار ماست

و عطار نیشابوری در تذکرهالاولیا چنین می‌آورد:

«نقل است که یحیی معاذرازی برادری داشت، به مکه رفت و به مجاوری بنشست و به یحیی نامه نوشت که مرا سه چیز آرزو بود. دو یافتم و یکی مانده است، دعا کن تا خداوند آن یکی نیز کرامت کند. نخست این‌که مرا آرزو بود که آخر عمر خویش به بقعه‌ای فاضل‌تر بگذارم. به حرم آمدم که فاضل‌تر بقاع است.

و دوّم آرزو بود که مرا خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوی من آماده دارد. کنیزکی شایسته خدای مرا عطا داد. سوّم آرزوی من آن است که پیش از مرگ تو را ببینم. بود که خداوند این روزی کند.

یحیی جواب نوشت که آن‌که گفتی که آرزوی بهترین بقعه بود، تو بهترین خلق باش و به‌هر بقعه که خواهی باش، که بقعه به مردان عزیز است، نه مردان به بقعه. و امّا آن‌که گفتی مرا خادمی آرزو بود یافتم، اگر تو را مروّت بودی و جوان‌مردی بودی، خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق باز نداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی، تو را خادم می‌باید بود، مخدومی آرزو می‌کنی؟!… بنده را بنده باید بودن، چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود. آما آن‌که گفتی مرا آرزوی دیدار توست، اگر تو را از خدای خبر بودی از من تو را یاد نیامدی. با حق صحبت چنان کن که تو را هیچ جا از بردار یاد نیاید، که آنجا فرزند قربان باید کرد، تا به برادر چه رسد. اگر او را یافتی، من تو را به چه کار آیم و اگر نیافتی از من تو را چه سود؟!»

از درگذشت ناگهانی استاد، طوطی ناطقه‌ام لال گشت و بلبل طبعم شکسته‌بال، ابیاتی چند به یاد گرامی استاد وفاکیش، آزادمرد مهراندیش، غواض دریای معانی و عارف کامل صمدانی، استاد افضل عبقری، دکتر سیّد حسن سادات ناصری که غرّه‌ی ناصیه‌ی سیادت بود و نخبه‌ی اهل سعادت، با سینه‌ای مالامال از دریغ و درد و دلی سرشار از سوزگرم و آه سرد سروده‌ام، به روانش تقدیم می‌دارم:

اوستادا غم تو سوخت دل مشکان را
که به دل داشت کند برخی راهت جان را
گلشن شعر و ادب از تو صفا خواست به وام
ترک کردی ز چه ای مهر درخشان آن را
بود گلزار ادب خرم و شاداب از تو
بعد تو نیست صفایی دگر این بستان را
رونق باغ سخن بودی و چون پژمردی
جلوه‌ای نیست دگر سرو و گل و ریحان را
فضل و تقوای تو بوده‌ست زبان‌زد همه‌ را
می‌سپردی ز سر شوق ره ایمان را

بی‌ تو ای اختر رشخان ادب نتوان دید
فارغ از گریه دمی چشم ز غم گریان را
از پریشانی احوال همین دانم و بس
که شکیبی نبود بی تو من حیران را
کار شاگرد تو سامان بگرفت از لطفت
که دهد بعد تو سامان من بی‌سامان را؟
با چنین داغ که بینم به دل از سوز فراق
هم‌چو دریا کنم از اشک روان دامان را
گشت سرگشتگی‌ام بهره درین سوک بزرگ
که به آرام رساند دل سرگردان را؟!
شب جان‌کاه فراق تو ندارد سحری
چون به پایان برسانیم شب هجران را
جان چو تقدیم نمودی به ره پیر هرات
سر نهادی ز سر صدق و صفا فرمان را
خلق ایران نه بدین داغ عزادار شدند
هم درین سوک نشاندی به فغان افغان را
مرگ سادات چنان سوخت دل ما از غم
کـه نـدانـیـم بـر ایـن درد گـران درمـان را

خاک پاکش به باران رحمت ایزدی سیراب باد و روان تابناکش در بهشت برین با عنایت حق قرین.

مولانا هم‌پای عشق از «مرگ» سخن در میان می‌آورد. امّا نه آن مرگی که پایان همه‌ است و نه آن مرگی که آدمی را به «فنا» می‌برد. بلکه آن مرگی که دست در دامن عشق آویخته، یعنی مرگی که با پر و بال عشق، آدمی را به کمال می‌رساند.

مرگ از نگاه جلال‌الدین، مرحله‌ی فنا و نابودی نیست، بلکه مرحله‌ای است که آدمی را به سر منزل جاویدان هستی می‌رساند. این روست که همه‌ جا آن را می‌ستاید و عاشقانه از آن سخن می‌گوید.

در چشم‌انداز مولانا، آدمی در حیات خود مرگ‌ها دارد، مثلاً از مرگی که آدمی هر روز با آن دست به گریبان است، یاد می‌کند و آن «تبدّل» است که با احوال جسم موجود زنده راه می‌یابد و مولانا بارها از این «مگر» سخن ساز کرده است.

ای برادر! عقل یک دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
در همه‌ عالم اگر مرد و زن‌اند
دم به دم، در نزع و اندر مردن‌اند
از چه نام برگ را کردی تو مرگ؟
جادوی بین که نمودت مرگ برگ
هر دمی پر می‌شوی، کی می‌شوی
پس بدان که در کف صنع ویی
مرگ آشامان ز عشقش زنده‌اند
دل ز جان و آب جان بر کنده‌اند
ز آب حیوان هست جان را نوعی
لیک آب و آب حیوانی تویی
هر دمی مرگی و حشری دادیم
تــــــــا بـدیـدم دسـت‌بـرد آن کـــرم

گفته شد که نوعی از مرگ، مرگ تبدّلی است و آن چنان است که انسان از نظر کیفی تغییر می‌کند و آن در حق است و کاملاً صادق است.

بـی‌حـجـابت باید آن، ای ذولباب

مرگ را بگزین و بر در آن حجاب

ز چنان مرگی که در گوری روی

مرگ تبدیلی که در خودی روی

غیر از آن‌چه گفته آمد، مرگ دیگری نیز هست که بیش از گونه‌های دیگر مرگ ملموس است که انسان‌های سست‌اعتقاد از آمدن آن در هراس‌اند. امّا مولانا آن را عاشقانه به استقبال می‌رود. چه در این‌گونه مرگ فنای جسم یکی باعث هستی و بقای حیات دیگری می‌شود که در توجیه آن می‌فرماید:

از جمادی مُردم و نامی شـدم      وز نما مُردم به حیوان سر زدم

و در جای دیگر چنین بیان اندیشه می‌کند:

گـر جـدا از بـاغ آب و گـل شدی

لـقـحه گـشـتـی انـدر احیا آمدی

شــو غــذا و قــوّت انـدیـشـه‌ها

شـیـر بـودی، شـیر شو در بیشه‌ها

از صـفـاتش رسته‌ای والله نخست

در صفاتش باز رو چالاک و چست

در این مرحله، جلال‌الدین با نگاهی علم و دقیق تسلسل حیات جهان را به دقّت در نظاره می‌ایستد و در داستانی دلکش به این نتیجه می‌رسد که هر موجود زنده‌ای هم «آکل» است و هم «مأکول». بنابراین در سلسله‌ی طولانی زندگی، هیچ چیز کاستی نمی‌گیرد و هیچ چیز گم نمی‌شود.

گر حشیش آب زلالی می‌خورد       معده‌ی حیوانش در پی می‌چرد

آکـل و مـأکـول آمـد آن گـیاه      هـمچنین هر مستی‌ای غیر الله

در این مردن است که آدمی به «خدا» می‌رسد و اتّصال به حق می‌یابد و به مرثیه‌ی کمال راه می‌جوید.

همچو خفتن گشت این مردن مرا 

ز اعـتـمـاد بـعـث کردن ای خدا

گاهی مولانا چنان مردانه در برابر مرگ می‌ایستد که آن را به چیزی نمی‌انگارد و شیفته‌وار به استقبال آن می‌شتابد.

مـرگ اگـر مـرد است آید پیش من

تا کشم خوش در کنارش تنگ‌تنگ

مـن از او جـانـی بـرم بی‌رنگ و بو

او ز مـن دلـقـی سـتـاند رنگ‌رنگ

استغراق مولانا در عشق شمس و انحلال او در دریای وجود ژرف نامدا کرانه‌ی شمس‌الدین بینشی به او داده است که بتواند در ادیان و مسالک گوناگون بررسی کند. چه برداشت‌های او از آیین بودای در بسیاری از موارد، چه در کلیات شمق و چه در مثنوی شریف کاملاً مشهود است.

اصولاً این حقایق را صوفیه در لباس «مرگ پیش از مرگ» نگرشی به این حدیث پیامبر اکرم که می‌فرماید: مدقوا قبل آن نموتوا.