واقعه شوم سوم شهریور ۱۳۲۰

به قلم: مجید مهران

□ در هنگام اشغال ایران توسط نیروهای شوروی و انگلیس از شمال و جنوب و غرب کشور (استان‌های خوزستان و ایلام)، من شانزده سال داشتم و طبعاً آن‌چه که در تهران اتفاق افتاد و شایعات را می‌شنیدم، در خاطره‌ام نقش بسته است و می‌توانم وقایع مهمّی را که در آن موقع روی داده است.

یک‌سال قبل از حمله‌ی برق‌آسای هیتلر، پیشوای آلمان، به کشورهای لهستان، فرانسه، بلژیک و هنلد، و پیروزی‌های سریع ارتش آلمان که تا مرز شوروی ادامه یافت، فن ریبن‌تروپ، وزیر امورخارجه‌ی آلمان، با مولوتف، وزیرخارجه‌ی شوروی، با تشریفات کامل و تبلیغات شدید در مسکو پیمان عدم تعرض امضا کردند، ولی علی‌رغم آن در ژوئن ۱۹۴۰ دولت آلمان به فرمان هیتلر این عهدنامه را زیر پا نهاد و دولت نازی با تجهیزات کامل و آخرین سلاح‌های آن روز، و خصوصاً نیروی هوایی کارآمد به فرماندهی مارشال گورینگ به خاک اتحاد جماهیر شوروی حمله بردند و برق‌آسا به دروازه‌های لنین‌گراد (سن‌پطرزبورغ) و مسکو رسیدند و مردم جهان غالباً شکست روس‌ها را محرز می‌دانستند و بر اثر تبلیغات گوبلز، وزیر اطلاعات آلمان، چنین تصور می‌کردند که هیتلر اشتباهات ناپلئون را مرتکب نخواهد شد و قبل از فرارسیدن زمستان سخت روسیه، شاهد شکست شوروی خواهند بود.


خوب به‌یاد دارم اکثریت مردم ایران از پیروزی‌های آلمان در خاک شوروی احساس شادی می‌کردند. بعید نمی‌دانم این سرور و شادی یک مقدار بابت ظلم و ستمی بود که طی قرون گذشته از همسایه‌ی شمالی دیده بودند و عامل دوم نفرتی بود که قاطبه‌ی ملّت از رژیم کمونیزم داشتند و هیتلر را رهبری می‌دانستند که این خطر را رفع خواهد کرد و طبیعی بود که هیجان‌زده هر شب ساعت هشت‌ونیم بعدازظهر پای رادیو به صدای برلین گوش فرادهند. آن روزها گوینده‌ی زبردست این فرستنده به‌زبان فارسی، بهرام شاهرخ فرزند ارباب کیخسرو بود و کم‌تر شنونده‌ای بود که تحت تأثیر گفته‌های نافذ او قرار نگیرد. خوب به‌خاطر می‌آورم که خطاب به حاج محتشم‌السلطنه، رییس مجلس شورا، گفت: «تو که در راه آزادی و مشروطیت یک چشم خود را از دست دادی، چه‌گونه حال سر تسلیم فرود می‌آوری؟» کسانی که شمّ سیاسی بیش‌تری داشتند و قضایا را تجزیه و تحلیل می‌کردند، به‌خوبی می‌دانستند که دول متفّق (انگلیس و امریکا) علی‌رغم تنفری که از رژیم کمونیستی داشتند، در آن موقعیت حساس برای کوبیدن هیتلر نژادپرست که خطر نازیسم را مهم‌تر و بزرگ‌تر از کمونیزم جلوه می‌دادند، علیه آلمان و به سود استالین با وجود کشتارهای دسته‌جمعی او وارد صحنه خواهند شد. خصوصاً آن‌که وینستون چرچیل، نخست‌وزیر سیاست‌مدار کهنه‌کار انگلستان، دیری نپایید که فرانکلین روزولت، رییس‌جمهور امریکا را در کشتی آتلانتیک بر روی آب‌های اقیانوس اطلس متقاعد کرد که وارد جنگ جهانی دوم شود و شالوده‌ی پیمان آتلانتیک گذارده شد و دولت ژاپن خواسته یا ناخواسته با حمله‌ی هوایی سنگین به بندر پرل هاربور در جزایر هاوایی، امریکا را تشویق نمود که برای امنیت قاره‌ی امریکا و ایجاد صلح در سراسر جهان به خواهش چرچیل پاسخ مثبت دهد.

کسانی که به فوت و فن حرفه‌ی دیپلماسی آگاه بودند، نیک می‌دانستند که متفقین خصوصاً دول انگلیس و امریکا، برای حفظ منافع خود و علی‌الخصوص موقعیت استراتژیک ایران، بی‌طرفی این کشور را نقض خواهند کرد و اخراج عده‌ی معدودی آلمانی که در سازمان‌های دولتی ایران اشتغال داشتند، نه وجودشان برای دول متفق خطر بزرگی بود، نه دولت ایران چنان‌چه خطر اشغال را احساس می‌کرد، برای رفع بهانه‌ی آن‌ها، به این درخواست پاسخ منفی می‌داد و حتماً به این تقاضا تسلیم می‌شد. ولی شک نباید کرد چنان‌چه افراد آلمانی هم خاک ایران را ترک می‌کردند، مع‌ذلک ایران اشغال می‌شد، زیرا رساندن مهمّات جنگی و آذوقه از طریق راه‌آهن ایران به شوروی که کوتاه‌ترین راه بود، یکی از مهم‌ترین عوامل شکست آلمان شد و بی‌جهت پل ورسک را پل پیروزی نام ندادند.

این‌جا یک شایعه‌ی بی‌اساس را باید قویاً تکذیب کنم که رضاشاه به‌دستور انگلیس‌ها این خط آهن را کشید تا در جنگ جهانی دوم مورد بهره‌برداری قرار گیرد. این تصور دیگر از قبیل همان پیش‌قضاوت‌های دایی‌جان ناپلئون است که سرنخ همه‌ی قضایا را در لندن جست‌وجو می‌کرد! در ۱۳۰۷ که رضاشاه اولین کلنگ احداث راه‌آهن شمال به جنوب را بر زمین زد، مطلقاً از جنگ جهانی دوم که چندین سال بعد روی داد، آگاهی نداشت و اگر انصاف داشته باشیم این اقدام را صرفاً از راه وطن‌پرستی و بدون کمک خارجی انجام داد. البته کار ندارم از نظر اقتصادی این عمل مفید بود یا نه؟

باید تأیید کرد با توجه به اهمیت روزافزون خلیج‌فارس و کمک به صادرات و واردات کشور و ابتدایی‌بودن راه‌های زمینی کشور، اتصال بندر شاهپور آن‌روز به بندر شاه (ترکمن امروز)، عمل غیراقتصادی نبوده است و هر عمل رژیم گذشته را نباید به دیده‌ی انتقادی نگریست.

از چند رجل سیاسی دوران پهلوی اول، نظیر عباسقلی گلشاییان و عبدالله انتظام و نظایرشان، شنیدم که سفرایی چون محمّد ساعد از مسکو و یا انوشیروان‌خان سپهبدی از آنکارا چند ماه قبل از حمله‌ی متفقین به ایران، تلگراف‌های رمز و گزارش‌های سّری و خیلی محرمانه به‌طور مکرر به وزارت امور خارجه داده بودند که وجود عده‌ی قلیلی آلمانی در ایران که متفقین آن‌ها را ستون پنجم می‌دانند و لقب جاسوس اجنبی داده‌اند، بهانه‌ای بیش نیست و با حمله‌ی آلمان به شوروی، در پشت پرده زمزمه‌هایی شنیده می‌شود که اشغال ایران توسط روس و انگلیس برای کمک به شوروی دیر یا زود حتمی است و نباید از آن غافل بود. از چند دولت‌مرد آن زمان بعدها شنیدم که علی منصور (منصورالملک) نخست‌وزیر وقت، با رندی این گزارش‌های مهم را به نظر رضاشاه نمی‌رسانده و تعمّداً جواد عامری را که از قضات و از دوستان مورداعتمادش بود، به سمت کفیل وزارت امورخارجه منصوب می‌کند تا این قبیل گزارش‌های تلگرافی یا محرمانه‌ی کتبی را فقط برای رؤیت او ببرد و کسی از مفاد آن‌ها باخبر نگردد و نخست‌وزیر هم در حاشیه‌ی این گزارشات مهم و حسّاس فقط می‌نوشت: «بایگانی» شود. تصور می‌کنم در آرشیو محرمانه و یا اداره‌ی اسناد سیاسی وزارت امورخارجه این مدارک هنوز باقی باشد.

چهل سال پس از واقعه‌ی سوم شهریور ۱۳۲۰، از عباسقلی گلشاییان که آن روزها کفیل وزارت دارایی بود، شنیدم وقتی‌که رضاشاه گزارش منصور را شنید، مبنی بر این‌که سفرای انگلیسی و شوروی (بولاردوا سمیرنوف) در ساعت چهار بامداد سوم شهریور ۱۳۲۰ یادداشتی تسلیم او کرده‌اند دائر بر این‌که چون دولت ایران از سه ماه قبل به تذکرات پی‌درپی آن‌ها برای اخراج آلمانی‌ها از کشور ایران ترتیب اثر نداده‌اند، لذا نیروهای انگلیس و شوروی از مرزهای شمال و جنوب و غرب ایران عبور کرده‌اند و در حال پیش‌روی هستند. شاه پس از گزارش مذکور به وحشت افتاد و نگرانی شدیدی سراپای وجودش را گرفت و همان موقع دستور داد وزارت امور خارجه ترتیب ملاقات سفرای مذکور را با شاه بدهد.

گلشاییان این‌طور بیان کرد، وقتی سفرای انگلیس و شوروی در کاخ سعدآباد برای شاه توضیح دادند که مدت سه‌ماه است ما به دولت ایران تذکر داده‌ایم منتهی اعلی‌حضرت هیچ توجهی نکرده‌اند، شاه خیلی متعجب شده است و از کفیل وزارت امور خارجه بازخواست کرده بود چرا مرا از مفاد این یادداشت‌ها بی‌اطلاع گذارده‌اند؟ و صریحاً می‌گوید اولین‌بار است که چنین تذکراتی را می‌شنوم. گویا عامری سکوت کرده بود و در برابر دستور منصور در محظور قرار گرفته بود.

رضاشاه پس از مرخص‌کردن سفرای نام‌برده، فوراً منصورالملک را معزول می‌کند و به توصیه‌ی علی سهیلی و مجید آهی، محمّدعلی فروغی «ذکاءالملک» نخست‌وزیر می‌شود و سهیلی به سمت وزیر امورخارجه معرفی می‌گردد. انتصاب سهیلی به این سمت شاید به دلایل ذیل باشد:

اول این‌که مورد وثوق رضاشاه بود.

دوم این‌که زبان روسی را می‌دانست و سال‌ها رییس اداره‌ی شوروی در وزارت‌خارجه بود.

سوم این‌که در مذاکرات سیاسی تبحر داشت و برای حل مسایل سیاسی شکیبایی نشان می‌داد. البته برای نگارنده‌ی این سطور هنوز به‌درستی روشن نیست چه عواملی دست هم دادند تا رضاشاه علی منصور را که همیشه به او سوءظن داشت، بعد از برکناری دکتر متین‌دفتری به مقام نخست‌وزیری منصوب کند؟

پس از واقعه‌ی بیست‌وهشتم مرداد ۱۳۳۲ و تجدید رابطه‌ی دیپلماتیک با انگستان و در زمانی‌که علی سهیلی سفیر ایران در لندن بود، بنده در آن سفارت خدمت می‌کردم و در شب‌هایی که سهیلی برای صرف شام خصوصی از همکاران دعوت می‌کرد و خاطراتی نقل می‌نمود که از هر جهت شنیدنی و برای روشن‌ساختن تاریخ معاصر ایران مفید و برای ما تازگی داشت. از جمله می‌گفت: «همان روزها اطلاع پیدا می‌کند که رضاشاه قصد دارد پایتخت را از بیم روس‌ها ترک نماید و عازم اصفهان شود.» می‌گفت: «با عجله به کاخ سعدآباد رفتم و جلو اتومبیل شاه و همراهانش را که از در شرقی کاخ که به خیابان دربند منتهی می‌شد، گرفتم و از شاه خواهش کردم پیاده شود. متن یادداشت روس‌ها را که همان روز رسیده بود، در زیر چراغ برق خیابان برای شاه خواندم و به او اطمینان دادم که روس‌ها طی این یادداشت رسمی صریحاً قول داده‌اند که برای شاه ایران مزاحمتی ایجاد نکنند و نیروهای شوروی از کرج به طرف تهران حرکت نخواهند کرد.» البته دغدغه‌ی رضاشاه هم بی‌اساس نبود، زیرا در ۱۳۱۰ شمسی، قانونی به تصویب مجلس شورای اسلامی ملّی رسید که مرام اشتراکی در کشور ایران جرم محسوب می‌شود و هر کس پیرو این مسلک باشد و برای کمونیستی تبلیغ نماید، به مجازات خواهد رسید و آن عده جوانان تحصیل‌کرده (گروه ۵۳ نفر) به‌رهبری دکتر تقی ارانی به‌همین دلیل به زندان افتادند و در دادگاه به حبس‌های طولانی محکوم شدند و ارانی در همان زندان قصر پس از ابتلا به بیماری تیفوس و شکنجه‌های بسیار، دار فانی را وداع گفت. پس رضاشاه از عکس‌العمل روس‌ها غافل نبود.

هرچند توضیحات سهیلی، وزیر خارجه، رضاشاه را موقتاً از مهاجرت به اصفهان منصرف کرد، ولی خاطرش مشوّش بود و در ۲۴ شهریور پای پیاده و بدون اسکورت به خانه‌ی فروغی که در نزدیکی کاخ مرمر بود، بدون اطلاع قبلی، می‌رود و به ذکاءالملک اظهار می‌دارد: احساس می‌کنم دوران سلطنت من به پایان رسیده است، لذا برای حفظ مصالح کشور و استقرار پادشاهی فرزندم، ناچار به استعفا هستم و در همان جلسه متن استعفانامه را که فروغی با عجله تهیه دیده بود امضا می‌کند و به فاصله‌ی کوتاهی با افراد خانواده جز ولیعهد و فوزیه و شهناز به اصفهان می‌رود.

از بازی روزگار آن‌که، فروغی اولین رییس‌الوزاری سلطنت رضاشاه بود و تقدیر چنین بود استعفای او را هم بنویسد و آخرین نخست‌وزیر او باشد. به‌طوری که نصرالله انتظام که آن زمان رییس تشریفات دربار بود، می‌گفت محمّدرضا پهلوی هیچ‌گاه فروغی را نبخشید و او را عامل مهم ترک ایران از جانب پدرش می‌دانست، خصوصاً این‌که او رییس لژ معروف بیداری ایران بود و در میان ماسون‌ها ارج و قربی داشت.

انتظام خاطرات خود را در وقایع شهریور ۱۳۲۰ یادداشت کرده است و سازمان اسناد ملّی ایران منتشر ساخته، خوانندگان را تشویق می‌نمایم تا آن را به‌دقت مطالعه فرمایند.

پس از این‌که در اصفهان دکتر محمّد سجادی، وزیر راه، سند کتبی از رضا پهلوی می‌گیرد که کلیه‌ی اموال منقول و غیرمنقول خود را به یک حبّه‌نبات به فرزندش محمّدرضا پهلوی هبه می‌کند (رضاشاه به شوخی به اطرافیان می‌گوید وزیر راه آمده است تا ما را راه بیندازد.) از طریق یزد و کرمان و بندرعباس عازم جزیره‌ی موریس می‌شود. شنیدیم که در بندر بمبئی به او و همراهان اجازه ورود به خاک هند نمی‌دهند و تصور شخصی او این بود که به کشور شیلی تبعید خواهد شد، ولی انگلیس‌ها مصلحت چنین دیدند که مدتی در جزیره‌ی دورافتاده‌ی موریس اقامت کند و با مراجعات مکرر از جانب محمّدرضاشاه و با زحماتی، موافقت انگلیس‌ها را جلب کردند که بقیه‌ی عمر را در افریقای جنوبی در شهر ژوهانسبورگ دوران تبعید را بگذراند و در سوم مرداد ۱۳۲۳ بر اثر سکته‌ی قلبی در همان‌جا فوت کرد.

همان روزها شایع شده بود که روس‌ها و انگلیس‌ها به فکر تغییر رژیم افتاده‌اند و از طرف روس‌ها محمّد ساعد مراغه‌ای و از جانب انگلیس‌ها محمّدعلی فروغی را برای ریاست‌جمهوری پیشنهاد کرده بودند، ولیکن این دو مرد میهن‌دوست از پذیرفتن چنین سمتی استنکاف کردند و استدلال می‌نمودند در آن اوضاع آشفته‌ی ایران و هرج و مرج اجتماع، رژیم سلطنت برای تأمین امنیت مناسب‌تر است و گویا دولت انگلیس باز در فکر بازگشت خاندان قاجاریه افتاده بودند و مقاماتی از قبیل سر انتونی ایدن، وزیرخارجه‌ی وقت و سر هوراس سیمون، وزیرمختار سابق انگلیس در تهران و هرولد نیکلسون، نماینده‌ی مجلس عوام، ‌مأمور بررسی این موضوع شدند.

درباره‌ی محمدحسن میرزا، برادر کهتر احمدشاه، گزارش می‌دهند آدمی دوست‌داشتنی است، ولی از مرحله پرت است و غیرمنطقی و ترسوست، و در خصوص فرزندش سلطان عیدالحمید میرزا اظهارنظر می‌کنند به‌طوری که پدرش می‌گوید تازه از مدرسه‌ی نظامی نیروی دریایی انگلستان درآمده و نام او درموند است و به‌زبان فرانسه تکلّم می کند و تبعه‌ی دولت انگلیس نیز شده است. در پاسخ این سؤال که آیا پسرش فارسی صحبت می‌کند؟ محمّدحسن میرزا با خوش‌حالی جواب می‌دهد حتا یک کلمه هم فارسی نمی‌داند! نام او هم یک اسم اسکاتلندی است.

طبیعی است که چنین شخصی با این خصوصیات واجد شرایط برای احراز مقام سلطنت نیست و لاجرم دولتین انگلیس و شوروی توافق کردند که محمّدرضا پهلوی به اریکه‌ی پادشاهی بنشیند.

باید قبول کرد تغییر رژیم از سلطنت به جمهوری، با توجه به شرایط آن روز جامعه‌ی ایران، اجازه‌ی چنین کاری را نمی‌داد، کما این‌که رضاخان هم با تمام تلاش و کوششی که در دروان سردارسپهی برای قبول رژیم جمهوری از جانب ملّت ایران به‌کار برد، با مخالفت شدید قاطبه‌ی مردم مواجه شد و به فکر ماده واحده برای انقراض سلسله قاجاریه افتاد.

شخصاً محمّدرضاشاه را در حال عبور از میدان بهارستان برای ادای سوگند در مجلس شورای ملّی به چشم دیدم و یکی از دوستان قدیم سرگرد ابراهیم معزّی، فرماندهی اسواران را داشت و برای این‌که اسب‌ها لغزش پیدا نکنند، سراسر مسیر راه را شن ریخته بودند، چون سرتاسر خیابان جمهوری امروز سنگ‌فرش بود و غالباً اسب‌ها به زمین می‌افتادند.

قابل ذکر است که اقدامات امنیتی به حد کافی شده بود تا شاه در این مسیر طولانی سالم به مقصد برسد و سوءقصدی از جانب دشمنان نبیند و انصافاً با این‌که بار اول بود برای قرائت متن سوگندنامه، دچار اضطراب نشد و بدون لغزش از بدو الی الختم به‌آرامی آن را خواند.

لازم به ذکر است که سفیر شوروی و وزیرمختار انگلیس در مراسم سوگندی که محمّدرضاشاه پهلوی در مجلس شورای ملّی ادا کرد، شرکت ننمودند و معلوم نشد از جانب دولت متبوع خود اجازه‌ای نداشتند یا دلایل دیگری آن دو را به امتناع واداشت.

ظاهراً هیأت‌های سیاسی دیگر در این مراسم شرکت کردند.

اوضاع آشفته‌ی ارتش ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰

در این‌جا بی‌مناسبت نمی‌دانم اوضاع آشفته‌ی ارتش ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰ را تا آن‌جا که حافظه‌ام یاری می‌کند و با استفاده از مدارک موجود، شمه‌ای به استحضار خوانندگان گرامی برسانم.

خوب به‌خاطر دارم، دانش‌آموزان دبیرستان‌های پایتخت از سیکل دوم متوسطه (کلاس دهم) تا دانشجویان دانشگاه تهران، چند ماه قبل از سوم اسفند که روز ارتش بود، موظف بودند در زمین بابر جلالیه (محل کنونی پارک لاله در شمال بلوار کشاورز) بارها تمرین رژه کنند تا بدون عیب و نقص از برابر رضاشاه و قبل از رژه‌ی افراد ارتش عبور کنند. حتا یاد دارم یک‌بار ما را وادار کردند دوچرخه همراه ببریم و طبیعی بود که دانش‌آموزان نوجوان که تعلیمات نظامی ندیده بودند، نمی‌توانستند دقت لازم را معمول دارند تا صف دوچرخه‌ها بر هم نخورد و نظم به هم می‌ریخت و از چهره‌ی رضاشاه پیدا بود که زیاد موضوع را جدی نمی‌گیرد، ولی برعکس پس از آن‌که شاه سوار بر اسب از پیاده‌نظام و سوارنظام و تیپ‌های موتوریزه‌ سان می‌دید به‌اتفاق ولیعهد در جایگاه می‌ایستاد و حتا گاه اتفاق می‌افتاد چند ساعت در زیر بارش باران و برف از صفوف مختلف ارتش رژه می‌رفتند و با سخت‌گیری هرچه تمام‌تر مراسم پایان می‌گرفت و در گوش ملّت ایران رفته بود: چنان‌چه از جانب بیگانگان مورد تهاجم قرار گیریم، با ناخن و دندان از خاک میهن مقدس دفاع خواهیم کرد و این شعر معروف فردوسی زبان‌زد همه بود:

چـو ایـران نـبـاشد تن من مباد

بدین بوم و برزنده یک تن مباد

ولی صد افسوس با این روحیه‌ی سلحشوری جوانان کشور، حمله‌ی برق‌آسای دشمنان به ایران آغاز شد و تلفات جانی بسیار به‌بار آورد. آن‌چه شخصاً شاهد و ناظر بودم، فرماندهان لشگر در شمال و جنوب و غرب و شرق، هر یک به‌سویی فرار کردند و حتا شایع بود اثاثیه‌ی شخصی به‌انضمام اموال دولتی را بار کامیون‌های ارتشی کردند و به‌سوی استان های جنوبی نظیر فارس و اصفهان که امنیت بیش‌تری داشت، حرکت کردند و طبعاً مردم هم با کرایه‌ی گزاف، ماشین تهیه کرده و با زن و فرزندان بدون برنامه‌ی مشخصی خانه‌های خود را در تهران رها کرده و عازم شهرهای جنوب می‌شدند. تا آن‌که فروغی نطق معروف خود را در مجلس ادا کرد و گفت:

 «می‌آیند و می‌روند و با ماری کاری ندارند. بی‌جهت کاشانه‌ی خود را ترک نکنید و به شهرهای دوردست فرار ننمایید.» البته این اندرز مشفقانه‌ی نخست‌وزیر موجب شد خیلی‌ها به تهران مراجعت کردند و با صدور حکم فرمانداری نظامی آن هم از جانب سپهبد امیراحمدی که به صلابت شهرت داشت، حداقل امنیت پایتخت تأمین شد، ولی ارزاق به‌شدت ترقی کرد و در برابر نانوایی‌ها صف‌های طولانی تشکیل می‌شد و پس از ساعت‌ها معطلی نانی به‌اسم سیلو به‌دست مصرف‌کننده می‌رسید که همه‌چیز حتا رشته‌های نخ در آن دیده می‌شد جز آرد گندم!!!

یادم افتاد تنها فرماندهی که پست خود را ترک نکرد و در مقابل دشمن ایستاد، سرلشگر شاه‌بختی فرمانده‌ی لشگر خوزستان بود و همین سبب شد که انگلیس‌ها برای شهامت او احترام قائل شوند.

همان روزها از یک افسر ارتش شنیدم که در راه قم و کاشان سربازان فلک‌زده را که مرخص کرده بودند با پیراهن و زیرشلوار و کفش‌های پاره دیده بود که حتا لباس سربازی و پوتین‌هاشان را گرفته بودند و به این صورت و با بدبختی عازم روستاهای خود بودند.

آن افسر می‌گفت با آن‌همه ظلم و ستمی که در دوران خدمت وظیفه از فرماندهان خود دیده بودند، هیچ‌کدام جلو اتومبیل افسران فراری را نگرفتند تا حداقل تقاضا کنند آن‌ها را تا حوالی محل سکونت خانواده‌شان برسانند.

در حوادث تاریخی و تحولات سیاسی که در شصت سال اخیر در کشور ما روی داده است، من شاهد بسیاری از این نوع نجابت و خویشتن‌داری ملّت شریف ایران بوده‌ام. چرا دور برویم؛ در آن روزهای ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که انقلاب اسلامی به ثمر رسید و یک فرد نظامی و یا مأمور شهربانی در تهران و سایر شهرستان‌ها به چشم دیده نمی‌شد، یا بهتر بگویم حضور نداشتند، امّا از طرف مردم فقیر و نیازمند جنوب تهران به هیچ‌یک از منازل و کاخ‌های شمال شهر و یا مغازه‌ها با انواع کالاهای قیمتی که داشتند کوچک‌ترین تعرضی نشد و باید اعتراف کرد به‌دلیل ایمان مذهبی و یا به‌جهت نجابت ذاتی که قلباً با هرگونه چپاول و غارت اموال مردم مخالف بودند، کسی مشاهده نشد که دست به اعمال غیرانسانی زند و خلاف قانون اقدامی کند. در حالی‌که مجری قانون در خانه‌ی خود خزیده بود!

سخن به درازا کشید، برگردیم به اوضاع آشفته‌ی ارتش در روزهای پس از شهریور ۱۳۲۰.

در همان اوقات، یکی از دوستان برادرم احمد، موسوم به سرگرد ابراهیم میرزا معزی، فرمانده‌یی یکی از گردان‌های ارتش، به دیدن او آمد با صورت برافروخته، گفت سه روز است افراد تحت فرماندهی او در سلطنت‌آباد، پشت دیوار تهران یک لقمه نان خالی نخورده‌اند، گرسنه و تشنه در پشت مسلسل نشسته‌اند و نه‌تنها ارتش قادر نیست غذا به آن‌ها برساند، با التماس از من اجازه می‌خواهند تا هواپیمای دشمن را که بالای سرشان در پرواز هستند، ساقط کنند و من ناچار هستم با آشفتگی روحی و اعصاب خردشده پاسخ دهم تا دستور مافوق نرسد، حق تیراندازی ندارید. من قادر نیستم به چشم افرادم نگاه کنم. البته اولین کار کابینه‌ی فروغی که به مصلحت کشورم هم بود، اعلام ترک مخاصمه و آتش‌بس بود، که از تلفات جانی و خسارات مالی بیش‌تر جلوگیری کرد.