همنوایی شبانه ارکستر چوب ها؛ جواد اسحاقیان

از خویشاوندان دور “فوئنتس” تا
همنوایی شبانه ی ارکستر چوب های “قاسمی” با نظریه ی بینا متنی

پایگاه خبری نمانامه: درباره‌ی رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها که بی‌گمان از شاهکارهای ادبیات داستانی معاصر ما است ، نقدهای خواندنی متعددی وجود دارد که هریک به‌گونه‌ای، به درک بهتر متن کمک کرده است. اما در چارچوب ” نظریه‌ی بینا متنی” شاید تنها مقاله‌ای که تاکنون نوشته‌شده، مقاله‌ای است به قلم لیلا صادقی با عنوان‌همزمانی “همنوایی شبانه” با ” سلاخ خانه‌ی شماره‌ی پنج” و” بوف کور” که در آن، نویسنده به مقایسه‌ی برخی مشترکات مضمونی و بن‌مایه‌ای میان شخصیت‌ها، زمان، ساختار و نمادهای رمان قاسمی با دو اثر نوشته‌ی “کورت وانه گات” و “صادق هدایت” پرداخته است. اما به گمان من قاسمی، به هنگام نوشتن این اثر، به این دو منبع الهام نمی‌اندیشیده؛ بلکه آشکارا به رمان خویشاوندان دور اثر “کارلوس فوئنتس” نظر داشته که البته مشترکاتی هم با بوف کور یافته است اما نه از سرخودآگاهی آن‌چنان‌که خانم صادقی تصور کرده است. درواقع ، فوئنتس و هدایت خود از منبع مشترکی به نام هزارویک‌شب متاثر بوده‌اند. گفتنی است مقاله‌ای از من در مورد تأثیر حکایتی از هزارویک‌شب با عنوان نقد کهن‌الگویی حکایت تاج‌الملوک و تأثیر آن بر بوف کور “هدایت” در منابع اینترنتی قابل‌مطالعه و ردیابی است. تا جایی که من می‌دانم پس از رمان ” آزاده خانم و نویسنده‌اش” نوشته “دکتر رضا براهنی” ، رمان‌همنوایی شبانه… دومین رمان ایرانی است که تحت تاثیر این رمان از “فوئنتس” مکزیکی نوشته‌شده است. من پیشتر، درباره روابط بینامتنی رمان براهنی با رمان خویشاوندان دور و برخی آثار “بورخس” مقاله مستقلی نوشته‌ام ( مجله‌ی بین‌المللی نوشتا، شماره ۱۴)؛ اما پیش از آن‌که به مشترکات میان دو متن بپردازیم، اشاره‌ای به معنی و مفهوم “بینامتنی” ضروری است .در نگرش سنتی به متون ادبی، فرض بر این بوده که وقتی یک اثر ادبی را می‌خوانیم، هدفمان فقط این است که معنای موجود در متن را دریابیم؛ یعنی مطابق این نظریه، متون ادبی دارای معنایی مشخص است و کار خوانندگان ‌هم چیزی جز درک معانی پنهان در متن نیست . به روند استنباط معنا هم
“تفسیر” می‌گفتند. اما در نظریه‌ی ادبی معاصر، نوع نگاه به متن دگرگون ‌شده به این معنا که اعتقاد بر این است که آثار ادبی، متشکل از نظام‌ها، رمزها و سنت‌هایی است که متأثر از آثار ادبی پیشین است. اهمیت معنی یک اثر ادبی، به همین نظام‌ها، رمزها و سننی بستگی دارد که در اشکال هنری دیگر، مانند فیلم و فرهنگ به‌طورکلی نمود پیدا می‌کند.
امروزه از این هم فراتر رفته ادعا می‌شود که عمل خوانش، بیش ازآنچه به تفسیر و دریافت یک متن مربوط باشد، خواننده را به‌سوی کشف ” شبکه‌ی مناسبات متنی ” پیش می‌برد . درواقع، کشف این مناسبات، همان تفسیر و دریافت متن و کشف معنی یا معانی است. در این حال، خوانش به روند “سیروسفری میان متون” تبدیل می‌شود. به باور”گراهام آلن” در کتابش با عنوان بینامتنیت (۲۰۰۰):
” معنی، یعنی دریافت پیوند میان یک متن با دیگر متونی است که به نحوی با آن‌ها ارتباط دارد و ما به‌جای داشتن یک متن مستقل، با شبکه‌ای از مناسبات متنی دیگر، سروکار داریم ” (آلن، ۲۰۰۰، ۱۸-۱۴).
واژه‌ی ” Intertextuality از ریشه‌ی لاتینی intertexto به معنی ” درهم تنیدن تاروپود” گرفته‌شده است (کیپ  و دیگران ۲۰۰۰). این اصطلاح را نخستین بار، نشانه شناس فرانسوی بلغاری الاصل ، “ژولیا کریستوا در اواخر دهه
۱۹۶۰ به کار برد.
او در مانیفست خود ـ مشتمل بر مقالاتی مانند متن کرانمند یا bounded text (63-36) همچنین : واژه ، دیالوگ، و رمان (۹۱-۶۴) ـ از برخی اندیشه‌های سنتی مانند تأثیرپذیری‌های نویسنده و منابع متن فاصله گرفت و ادعا کرد که نظام‌های نشانه‌ای از هر نوع ، تابع شیوه‌ای هستند که مطابق آن، زیر تأثیر نشانه‌های پیش از خود قرار دارند. پس یک اثر ادبی، فقط مخلوق یک نویسنده نیست؛ بلکه محصول دیگر متون ( اعم از نوشتاری و گفتاری ) و نیز ساختار خود زبان است (کریستوا، ۱۹۸۰). در بررسی بینامتنی یک اثر، نه‌تنها باید به این ” شبکه‌ی مناسبات متنی” بپردازیم، بلکه باید چگونگی برخورد نویسنده را با این شبکه و نوع تغییر و تصرف او را نیز مورد تحلیل قرار دهیم و نوع تلقی و برداشت خواننده را با نویسنده و متون پیشین ارزیابی کنیم . آنچه در پی می‌آید، کوششی برای توضیح مشترکات و همسانی میان خویشاوندان دور ” فوئنتس” و خویشاوندان نزدیک در رمان “قاسمی” است:
• از خویشاوندان دور” فوئنتس” تا خویشاوندان نزدیک ” قاسمی”: در رمان “فوئنتس” شماری از افراد، درواقع بیش از یک‌تن نیستند؛ به‌بیان‌دیگر، هریک از این افراد، بخشی از منش شخصیت اصلی‌اند و لایه‌ای از لایه‌های هویت فردی و اجتماعی او را معرفی و نمایندگی می‌کنند ؛ به‌این‌ترتیب ، مثلاً ” برانلی ” ، “هوگو هره دیا” و “کارلوس” و “ویکتور هره دیا” یک نفر هستند؛ یا بعضی از زنان رمان مانند “لوسی” و “لانژ” به هم می‌آمیزند و یگانه می‌شوند و خواننده تنها با صرف وقت و دقت زیاد بر بازی‌های زبانی، می‌تواند علت درهم‌آمیختگی هویت افراد داستان را دریابد . هر دو اثر ، “فراداستان” پسامدرن نیز به شمار می‌روند و این رویکرد، البته بر ابهام رمان می‌افزاید و مرز میان “واقعیت” و “توهم” را از میان برمی‌دارد. “کنت برانلی” که سیمای فرانسوی ” کارلوس فوئنتس” نویسنده‌ی مکزیکی است. در حالی زنی به نام ” لانژ ” را در خواب می‌بیند که باوجوداینکه زن سی سال پیش از تولد او می‌زیسته اما خودش را نوجوانی یازده‌ساله تصور می‌کند و این زن در حالی در “پارک مونسو” ، “پاریس” گردش می‌کند که کودکی همسن “برانلی” را همراه خود دارد:
” برگ‌ها زیر پای زن . . . خش‌خش می‌کردند. . . بازهم او لباس رقص امپراتوری اول را پوشیده بود، گرچه البته این نمی‌توانست مربوط به زمان حال باشد، زیرا خواب می‌دید که مرد جوانی است . . . دست دراز کرد تا زن را لمس کند. . . ولی زنِ بازمانده از امپراتوری اول، با نگاهی ناآشنا به وی خیره شد . ظاهراً چیزی نمی‌شنید . . . برانلی بیدار شد با فریادی از درماندگی خشکیده بر لب‌ها ” (فوئنتس، ۱۳۸۱، ۸۶).
“برانلی” در حالی متولدشده که مادرش درگذشته است. پس طبیعی است که زنی اشرافی را در خواب ببیند که گویا مادرِ اوست. اما کودک یازده‌ساله‌ای که به همراه ” لانژ ” در پارک راه می‌رود، سیمایی از خود او دارد و اسپانیایی‌تبار است اما بخش غیر فرهیخته‌ی او را معرفی می‌کند ؛ بخشی که می‌کوشد تبار اسپانیایی خود را از انظار پنهان دارد و خود را ” فرانسوی” معرفی نماید، زیرا از نژاد آمریکای لاتینی خود شرم دارد . افزون بر این ، “برانلی” دوست ” کارلوس فوئنتس” در ” پاریس” است و آن بخشی از هویت و منش نویسنده‌ی مکزیکی را نمایندگی می‌کند که شیفته‌ی فرهنگ ، زبان و ادبیات فرانسوی است. درواقع، نویسنده‌ی خویشاوندان دور یک‌بار تبار اسپانیایی دارد که در قیاس با هویت فرانسوی‌اش در سطح پایین‌تری قرار دارد، اما همین نویسنده یک‌بار دیگر در کمال افتخار از گریبان “هوگو هره دیا” سر برمی‌زند که باستان‌شناس برجسته‌ی مکزیک است و اکتشافات باستان‌شناسی‌اش در گردهمایی‌های جهانی در “یونسکو” مورد تحسین و ستایش باستان‌شناسان جهان است و در مورد آثار باستانی کشف کرده‌ی خود می‌گوید:
” یک اثر هنری. . . به کسی آسیب نمی‌رساند . برعکس ، بر پایداری و ثبات [فرهنگ و تمدن] گواهی می‌دهد” (همان، ۲۱۹).