نوشی! داستان کوتاهی از علی جواهر کلام

□ فریبرز، استاد زبان، روی صندلی راحت نشسته، مشغول خواندن روزنامه بود که ساناز دخترش از در وارد شده، گفت:

ـ سلام بابا، فردا می‌خوام یه شاگرد جدید برات بیارم.

ـ شاگرد جدید؟ کیه؟ اسمش چیه؟

ـ نوشی، از هم‌شاگردی‌های خودم تو هنرکده است.

ـ نوشی؟ نوشی هم شد اسم؟ این اسم‌های جدید بی‌هویّت چیه که این روزها دخترا برای خودشون می‌ذارن؟ نوشی، شوشا، ماهاما، تینا، زویا، اسم‌هایی که نه فرنگیه، نه ایرونی، نه معنی داره، نه بُن و ریشه.


ـ باباجون، این‌ها اسم‌های مُدرنه، حالا دیگه دنیا عوض شده، عصر اینترنته، همه‌چیزها پست‌مُدرن شده، دنیا حالا دیگه کوچک شده، تبدیل‌شده به یک دهکده، دهکده‌ی جهانی، شما هم مال قدیم هستید، اسم‌های اون دوره عم‌قزی، خانباجی، خاله سوسکه! گذشت، اینا مال دوران ماشین‌دودی بود!

ـ اِه، عجب، که این‌طور؟

ـ بله همین‌طوره.

ـ پس چه‌طوره که شما بچه‌های اینترنت و پست‌مُدرن و کدخداهای دهکده‌ی جهانی هنوز به من قدیمی احتیاج دارید؟

ـ این دیگه به‌خاطر دانش شماست پدرجون، شما رفتید به خارج تحصیل کردید، استاد شدید، حالا ما احتیاج داریم که پیش شما زبان یاد بگیریم.

□   □   □

فریبرز که سنّ‌اش اکنون از ۶۰ می‌گذشت، در منزل کلاس زبان داشت. پس از سال‌ها کسب تجربه و تدریس زبان خواه در میهن و خواه در خارج، روش‌های خاصی در یاددادن زبان به جوان‌ها داشت که باعث موفقیتش در این کار شده بود.

او در زندگی تنها بود و با دخترش می‌زیست، گاه و بی‌گاه این دختر برای او شاگرد دست و پا می‌کرد، ولی چنین شاگردانی نه‌تنها سودی به کسب و کار استاد نمی‌رسانید، نه بلکه باعث دردسر هم می‌شدند. چون به‌خاطر دخترش می‌بایستی در حق‌التدریس به آن‌ها تخفیف بدهد و بعد هم باید سفارشی آن‌ها را آموزش دهد. او همه‌ی این‌ها را به‌خاطر دختر عزیزش تحمل می‌کرد.

فردای آن روز باید شاگرد جدید بیاید. فریبرز لباس شیک و مرتبی پوشید و خود را آراست. چند شاخه گل تازه در گلدان گذاشت. با آن‌که او وارد دوران سال‌خوردگی شده بود، مع‌هذا به تصدیق دوستان و آشنایان، مردی بود ظریف، باذوق، خوش‌سیما، خوش‌برخورد، خوش‌بیان و با روحیه‌ای جوان. شاگردانش خواه پسر و خواه دختر، او را دوست می‌داشتند.

فریبرز روی صندلی خود نشسته، دیده به در دوخت و منتظر ماند. چیزی نگذشت که در باز شد، دخترش به‌اتفاق دوشیزه‌ی جوان دیگری وارد شد. به محض آن‌که چشم فریبرز به چهره و سر و وضع میهمان تازه‌وارد برخورد، بی‌اختیار با حیرت و صدای کم و بیش بلندی گفت:

ـ اِ واه!… نوشی تو هستی؟

ساناز دخترش گفت:,

ـ بله پدر، این همان نوشی‌یه، چرا تعجب کردید؟

فریبرز از جا برخاست، جلو رفت، با دخترک دست داد، به او خوش‌آمد گفت و با احترام تمام در حالی‌که با شگفتی قد و بالا و چهره‌ی او را می‌نگریست، وی را به نشستن دعوت کرد.

نوشی که بود؟

این نوشی دختری بود ۲۰ ساله، با قامتی متوسط. لباس آبی آسمانی بر تن داشت که دقیقاً هم‌رنگ چشمانش بود. گیسوان بلند بلوطی‌رنگ بر روی شانه‌هایش ریخته بود. چشمانی درشت و خوش‌حالت داشت که معصومیت از آن می‌بارید، تبسّمی ملایم و زیبا و موافق، چهره‌اش را زینت می‌داد. پوست صورتش سفید شفاف که اندکی برنزه شده بود، پیشانی بلند که با صورت مثلثی‌شکل او هم‌آهنگی کامل داشت. فریبرز در همان نظر اول تشخیص داد که این دختر شباهت زیادی به کارت‌پستال‌ها و تصاویری دارد که در کلیساها حضرت مریم را نشان می‌دهد، همان‌گونه معصوم و روحانی. تفاوت بین دخترک و تصویرهای کلیسا در آن بود که در آن تصاویر حضرت مریم را با نوزادی در آغوش (حضرت مسیح) نشان می‌داد، ولی نوشی دست خالی بود.

نکته‌ی بسیار مهم دیگر آن بود که نوشی خاطره‌ی دختر جوان دیگری را در ذهن فریبرز تداعی می‌کرد. وی با مشاهده‌ی نوشی با قدرت تخیّل خود به سی ـ سی‌وپنج سال پیش به عقب بازگشته بود. در آن دوران هم این شباهت به حضرت مریم را، فریبرز به دختر جوان دیگری گفته بود.

سفر به گذشته‌ها

حدود سی‌وپنج سال پیش هنگامی‌که فریبرز در عنفوان جوانی به‌سر می‌برد، برای دیدن خواهرش و نیز برای گذراندن یک‌ دوره‌ی مخصوص زبان به شهر بازل در سویس رفته بود.

در آن‌جا آشنایی وی با دخترکی به‌نام ورونیکا در منزل خواهرش خیلی به‌سادگی صورت گرفته بود. دختری که تحصیلات خود را تمام کرده، به شغل خبرنگاری در روزنامه‌ی بلیک Blik، شهر بازل مشغول بود. این دو خیلی زود با هم صمیمی شده بودند، دخترک به فریبرز گفته بود من شیفته‌ی مشرق‌زمین افسانه‌ای هستم، خیلی میل دار سفری به آن‌جا بکنم. این گفته بسیار پُرمعنی بود. بنابراین فریبرز در پاسخ گفته بود در این مورد باید خیلی فکر کرد. امّا خیلی زود در همان روزهای اول آشنایی فریبرز به او گفته بود:

ـ تو چه‌قدر شبیه حضرت مریم هستی!

دخترک ساده‌ی فرنگی در پاسخ گفته بود:

ـ متشکرم فاریبرز، امّا این را چند نفر دیگر هم به من گفته‌اند.

اکنون فریبرز در ایران، تهران، در سنین سال‌خوردگی، بار دیگر همان دختر، همان ورونیکا را در برابر خودش می‌دید. او در دل می‌گفت عجیب است چه‌طور می‌شود دو نفر تا این اندازه به هم شبیه باشند؟ اگر ورونیکا اکنون زنده نبود ـ و فریبرز خبر داشت که او هنوز در قید حیات است ـ می‌گفتم تئوری تناسخ درست است، یعنی روح او در قالب این یکی حلول کرده است و در عین حال همان شکل و شمایل را هم به خود گرفته است. اکنون، ماشین افسانه‌ای زمان، ذهن و روح فریبرز را به سی‌وپنج سال پیش برده بود، جسمش نزد این دو دختر بود، امّا هوش و حواسش در گذشته‌ها.

□   □   □

در آن دوران بین ورونیکا، این دختر سویسی و فریبرز جوان و زیبا و شیک‌پوش صمیمیتی شدید ایجاد شده بود، ایام خوشی را با هم گذرانده بود، و دخترک آرزو داشت که فریبرز او را به شرق افسانه‌ای ببرد و در کنار هم زندگی کنند.

یک شب ورونیکا او را به آپارتمانش واقع در محله‌ی کلاین بازل Klein Basel (بازل کوچک) دعوت کرده بود، بعدها فریبرز به خواهرش و دوستانش گفته بود: «اگر آن شب خوش‌ترین شب عمرم نباشد، لااقل یکی از از خوش‌ترین آن‌ها به‌شمار می‌آید.»

بالکن منزل او مشرف به رود رن (Rhein)، اتفاقاً آن شب، شبی مهتابی بود. برحسب اتفاق، نیمه‌شب فریبرز از خواب بیدار شد: رود رن یک‌پارچه نقره‌فام، آهسته و ملایم با زمزمه‌ای شیرین در جریان، نور مهتاب بر روی موج‌های کوچک رود تلألؤ خاصی ایجاد کرده بود، گویی بر سطح رود پودر نقره پاشیده‌اند، در آسمان، ماه بدر تمام، با نور خود کلیه‌ ستارگان را تحت‌الشعاع قرار داده، گویی می‌گفت: فرمانده‌ آسمان منم، و اکنون هرآن‌چه تو می‌بینی از آنِ خودت است، دنیا مال توست.

کنار بالکن بر روی تخت دخترکی زیبا و خوش‌اندام غنوده با چهره‌ای معصوم. جز صدای زمزمه آب، هیچ صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. چراغ‌های شهر از دور سوسو می‌زدند، نسیم خنکی می‌وزید و چهره‌ی او را نوازش می‌داد. فریبرز نگاهی عمیق و پرمعنا به سراسر این صحنه انداخت، پنداری این صحنه، ورقی بود از یک کتاب داستان شیرین. فریبرز چندبار به آسمان نگریست، ستاره‌ها کم‌رنگ دیده می‌شدند. او که ذاتاً آدمی مؤمن و باتقوا بود، در حالی‌که به آسمان می‌نگریست با صدای ملایمی گفت: «خدایا، راستی این منم؟ تو مرا لایق دانستی به اروپا و به این صحنه آوردی؟»

آن‌گاه خواست شعری را که مادرش در کودکی به وی آموخته بود، زیر لب زمزمه کند، متأسفانه در آن حال و هوا مصراع اول شعر به‌یادش نمی‌آمد! مصرع دوم:

میخ زرّینی بکوبم بر فلک

ماجرای افسانه‌ای که مادر برایش تعریف کرده بود، از این قرار می‌بود:

در گذشته‌های بسیار دور شخصی بر اثر بروز وقایعی به سعادت کامل دست پیدا کرده و به تمامی آرزوهایش می‌رسد، آن‌گاه تنها یک آرزو برایش باقی می‌ماند و آن این‌که کاری کند تا چرخ فلک از حرکت بازایستد! میخی طلایی به‌دست گیرد، بر آسمان بکوبد و زمان را متوقف سازد تا همیشه در آن حال خوش و سعادت مطلق باقی بماند.

فریبرز در آن نیمه‌شب این حالت را پیدا کرده بود که می‌خواست این صحنه و حالت تا ابد ثابت بماند. در آن هنگام چنان به این اندیشه و آرزو فرورفته بود که ناخودآگاه چندین‌بار به زبان فارسی این مصراع را خوانده بود: «میخ زرّینی بکوبم بر فلک.» از صدای تکرار شعر، دخترک از خواب برخاسته و از او پرسیده بود:

ـ فاریبرز با کی حرف می‌زنی؟

آن‌گاه فریبرز با شوق و شادی تمام و با کمال صراحت، این افسانه و آرزوی خود را، زیر نور مهتاب و در کنار زمزمه‌ی رود با هزار زحمت و ذکر مثال برای دخترک تعریف کرده بود و آن دو تا بامدادان در کنار هم بیدار بودند.

□   □   □

ـ بابا کجا هستین؟ مثل این‌که تو باغ نیستین!

این جمله‌ای بود که دخترش ساناز به او می‌گفت، چون به‌راستی فریبرز به عالم رؤیا فرورفته بود، غرق در خاطرات شیرین گذشته. دخترش و مهمان او با حیرت او را می‌نگریستند که وی را چه می‌شود؟ فریبرز خود را اندکی جمع و جور کرده، گفته بود:

ـ جانم، به خاطرات گذشته فرورفته بودم، الان برایتان تعریف می‌کنم، خوب نوشی، تو کمی حرف بزن، از خودت بگو، چه اسم خوش‌آهنگ و شیرینی داری ـ حالا دیگر همان اسم بی‌هویّت نوشی، به گوش فریبرز شیرین و خوش‌آهنگ می‌آمد! ـ بگو ببینم دخترم، پدر و مادرت هر دو ایرانی هستند؟ مثل این‌که از تبار فرنگی‌ها چیزی در خود داری؟

ـ نه تبار ما ایرانی خالص است، پدر و مادرم هر دو ایرانی هستند، من هم تاکنون از ایران بیرون نرفته‌ام.

ـ حالا می‌خواهی انگلیسی یاد بگیری؟

ـ بله، بیش‌تر مکالمه، می‌خواهم بتوانم خوب انگلیسی صحبت کنم.

ـ چنان مکالمه یادت بدهم که با این قیافه وقتی حرف می‌زنی، همه خیال کنند اروپایی یا امریکایی هستی.

در این هنگام ساناز وسط حرف پدر دویده، گفت:

ـ باباجان، این چه خاطره‌ای بود که شما را این‌گونه از خود بی‌خود کرد؟

ـ الان می‌گویم. راستش حدود سی‌وپنج‌ سال پیش، زمانی که تو اصلاً در این دنیا نبودی و من در سویس پیش عمه‌ات بودم… آه… ای خدا…

فریبرز رؤیایی نتوانست حرفش را تمام کند، دستانش به لرزه افتادند، باز به عالم گذشته رفت، چون نکته‌ی مهمی یادش آمد که به‌کلّی او را زیر و رو می‌کرد.

سفر مجدّد به گذشته

حدود ده سال پیش از این تاریخ، موقعی که دختر فریبرز ده ساله بود، وی برای عیادت خواهر بیمارش که مقیم سویس بود، مجبور شد برای مدت کوتاهی به آن‌جا برود، چون خبر داده بودند خواهرش در بستر بیماری‌ست.

فریبرز رؤیایی و خیال‌پرداز وقتی به شهر بازل رسید، ناخودآگاه به یاد خاطرات بیست‌وپنج سال گذشته‌اش که مقیم این شهر بود افتاد: خیابان‌ها، کوچه‌ها، رستوران‌ها و خیلی جاهای دیگر. صبح‌ها در کنار بستر خواهر بیمار بود و بعدازظهرها پیاده یا با تراموای Tramway در شهر گردش می‌کرد، گاهی هم به‌سراغ دوستان و آشنایان قدیمی می‌رفت. گرفتاری‌های زندگی، کسالت خواهر و بسیار مسایل دیگر اصلاً اجازه نمی‌دادند که حتا یاد آن دوست قدیمی ورونیکا بیفتد. البته علت مهم دیگری هم وجود داشت: در آن دوستی و صمیمیت بیست‌وپنج سال پیش، با همه محبت دخترک نسبت به او، فریبرز نتوانسته بود آرزوی دخترک را برآورده سازد، بردن وی به ایران. برای فریبرز مقدور نبود او را با خود به ایران ببرد، وضع زندگی‌اش برای این مسأله آن‌قدرها روبه‌راه نبود، می‌دانست اگر او را با خود به ایران ببرد، این دختر نازپرورده بیمار خواهد شد و با نومیدی و خاطرات تلخ به میهن خود باز خواهد گشت. فریبرز یکی دو مورد آن را دیده بود. بدین ترتیب رابطه‌ی آن‌ها تقریباً قطع شده بود و هرچند وقت‌ یک‌بار توسط خواهرش و یا در ایّام سال نو مسیحی ژانویه، با فرستادن کارت پستال خبری از یک‌دیگر می‌گرفتند.

هنگامی‌که فریبرز در ایران ازدواج کرده صاحب فرزند شده بود، خاطرات و یاد دخترک سویسی، به‌قول خود فریبرز در اعماق ضمیرش غرق شده بود.

باری فریبرز بعدازظهرها در شهر گردش می‌کرد، شب‌هنگام بار دیگر نزدیک بستر خواهر بیمارش می‌نشست. یک شب همین‌طور که در جوار خواهر نشسته بود، تلفن منزل زنگ زد، فریبرز گوشی را برداشت:

ـ هِلو.

ـ هلِو فاریبرز! How are you (چه‌طوری؟)

ـ Who’s Speaking? (کی صحبت می‌کند؟)

این صدای زنی بود، صدایی ناآشنا، مکالمات به‌زبان انگلیسی چنین ادامه یافت:

ـ خوب فکر کن، شاید این صدا را بشناسی!

ـ یادم نمی‌آید، کمی بیش‌تر صحبت کنید، شما کی‌ هستید که مرا شناختید؟

ـ من امروز بعدازظهر تو را در میدان شهر بارفوسر پلاتز Barfuser Platz دیدم، حدس زدم که منزل خواهرت می‌روی، شماره‌ی او را هم که داشتم، تلفن کردم که کمی از گذشته با هم صحبت کنیم.

فریبرز که هاج و واج شده بود، با حیرت و نوعی استرحام پرسید:

ـ شما کی هستید که این‌گونه مرا و خواهرم را می‌شناسید؟ باید خیلی صمیمی باشید؟

ـ زمانی خیلی با هم صمیمی بودیم، حالا هم من هستم امّا تو؟

سکوتی برقرار شد، فریبرز که به نوعی بحران عصبی مبتلا شده بود، هرچه کرد نتوانست حدس بزند که طرف کیست؟ این بود که با التماس گفت:

ـ خواهش می‌کنم فراموشی مرا ببخشید، این فراموشی از پیری‌ست، تو را به خدا بگو کی هستی؟

ـ تو اصلاً پیر نشده‌ای، فاریبرز تو اصلاً دست نخوردی، فراموشی تو از بی‌وفایی‌ست، من ورونیکا هستم!

ـ ورونیک، عجب! من چه‌قدر بدبختم، من بیچاره‌ام، پس تو هنور مرا فراموش نکرده‌ای، خوب بگو ببینم تو که مرا دیدی چرا صدا نزدی، چرا چیزی نگفتی؟

ـ هرگز.

ـ هرگز چی؟ من خیلی میل دارم ببینمت، الان کجا هستی؟ بگو تا بیایم پیش تو.

ـ هرگز، هرگز، تو جای مرا نمی‌دانی و نخواهی دانست، الان هم از تلفن عمومی صحبت می‌کنم، سعی نکن مرا و شماره‌ی تلفن مرا پیدا کنی.

ـ آخر چرا؟ پس برای چه اصلاً تلفن کردی؟ چرا من نباید تو را ببینم؟

ـ گوش کن، تو هیچ فرق نکرده‌ای، پیر نشده‌ای، امّا من، صورتم در هم ریخته، پیری از یک طرف، حادثه‌ی اتومبیل هم از طرف دیگر، سال گذشته تصادف داشتم، چهره‌ام خرد شد، عمل جراحی پلاستیک چندان اثر نکرد، اگر مرا ببینی به‌زحمت خواهی شناخت. فاریبرز بگذار من در حافظه و خاطره‌ی تو همان صورت مشابه حضرت مریم باشم!

ـ ورونیک… تو مرا با این حرف‌ها کُشتی، زیر و رو کردی، تو بیا پیش من!

ـ هرگز،… حالا بگو ببینم خاطره‌ی آن شب کنار رود راین را به یاد داری؟

ـ این چه حرفی‌ست؟ آن خاطره هرگز فراموشم نمی‌شود.

ـ پس چه‌طور شد که مرا نشناختی و از آن خاطره چیزی نگفتی؟

سکوت تلخی برقرار شد، پس از یک دقیقه از آن طرف ورونیکا چنین گفت:

ـ من دیگر از تو خداحافظی می‌کنم، فاریبرز آن خاطره را همیشه به یاد داشته باش، وقتی به ایران برگشتی توسط خواهرت با تو تماس خواهم گرفت، آدیو Adieu.

مکالمات تلفنی در این‌جا به‌پایان رسید، چند قطره اشک از چشمان فریبرز جاری شد، از روی حسرت سری تکان داده، زیر لب گفت: «هم‌میهنان من در ایران راست می‌گویند که زن‌های اروپایی بی‌وفا هستند، خیلی هم بی‌وفا!»

□   □   □

ساناز که دگرگونی حال پدر را دید، یک فنجان چای داغ جلوی او گذاشته، گفت:

ـ باباجون، چایی بخورید بلکه حال‌تون بهتر بشه.

فریبرز اشک چشم‌های خود را پاک کرده، فنجان چای را به‌دست گرفت. او اکنون از مسافرت با ماشین زمان به خانه‌اش بازگشته بود. ساناز و نوشی خیره‌خیره به او می‌نگریستند. چای را نوشید، به‌زحمت قیافه‌ای جدی به خود گرفت و ماجرای خاطراتی که او را به گذشته برده بود، البته با مقداری سانسور، برای دخترها تعریف کرد. ساناز و نوشی با علاقه و حیرت حرف‌هایش را شنیدند و شدیداً تحت تأثیر قرار گرفتند. بعد فریبرز گفت:

ـ شما حالا کمی از خودتان پذیرایی کنید تا من بروم ببینم می‌توانم سورپریزی برایتان پیدا کنم.

از جا برخاست، به اتاق خودش رفت، کشوی کمدش را باز کرد و آلبوم‌های متعدد قدیمی را به هم ریخت، زیر و رو کرد و سرانجام در گوشه‌ی یکی از آن‌ها عکسی یافت. این عکسی بود از یک دختر جوان و زیبا که معصومیت از قیافه‌اش می‌بارید. کنار میز کارش نشسته، تبسّم ملایمی بر لب داشت. عکس فریبرز را برداشته، نزد دخترها برگشت و به‌طور ناگهانی آن را وسط آن دو قرار داده، گفت:

ـ بفرمایید، این هم یک سورپریز!

هر دوی دخترها به‌محض مشاهده‌ی عکس، ندای حیرتی برآوردند، مخصوصاً ساناز که مرتب یک نگاه به عکس می‌انداخت و یک نگاه به نوشی، شباهت بین آن دو اعجاب‌آور بود. ساناز با کنج‌کاوی از پدر پرسید:

ـ پدر جان، پس چرا شما تا به حال این عکس را مثل سایر عکس‌ها به من نشان نداده بودید؟

ـ برای این‌که این جریان مربوط به قبل از ازدواج با مادرت بود.

نوشی عکس ورونیکا را در دست گرفته، در حقیقت عکس خود را می‌دید، وقتی خوب تماشا کرد، از روی ترحّم و محبت نگاهی به فریبرز انداخت. فریبرز برای این‌که حسرت و اندوه خود را کنار بزند، موضوع صحبت را تغییر داد. از جا برخاست و گفت:

ـ حالا نوشی بیا پشت این میز بنشین تا یک تستی در زمینه‌ی زبان از تو بگیرم.

او در جای خود نشست، چند ورقه چاپی جلوی نوشی گذاشت و گفت این‌ها را تکمیل کن. تست انجام شد، نتیجه خوب بود، استاد برنامه‌ای برای تدریس او تعیین کرد. یک کتاب ساده انگلیسی به او داد و پشت جلد کتاب چنین نوشت: «تقدیم به زیبارویی که مرا به دوران جوانی بازگردانید.»

هنگام خداحافظی فریبرز نگاه حسرت‌باری به سراپای نوشی انداخته، جلو رفت، دو دوست خود را در دو طرف صورت دختر گذاشته، پدرانه‌ بوسه‌ای از پیشانی‌اش برداشت.

□   □   □

نوشی به ساناز گفته بود: مادر من صمیمی‌ترین دوست من در زندگی است، هر رازی که دارم و هم‌چنین هر ماجرایی که برایم اتفاق بیفتد، برایش می‌گویم و او نیز.

وقتی نوشی به خانه رسید، مثل همیشه با آب و تاب جریان ملاقات استاد را برای مادرش تعریف کرد. مادر به جای این‌که توجه نشان دهد، ابرو در هم کشید و اخم کرد، مخصوصاً هنگامی‌که دخترک نوشته‌ی پشت جلد کتاب را به او نشان داد. رعشه‌ی مختصری وجودش را فراگرفت و موهای تنش به‌اصطلاح سیخ شد، به‌قول فرنگی‌ها Pimple goose به او دست داد. بعد با لحن تلخی به دختر گفت:

ـ دیگر به خانه‌ی این مرد نرو!

ـ چرا مادر؟ چی شده؟

ـ همین که می‌گویم، برای تو خوب نیست.

ـ اتفاقاً چه پیرمرد خوش‌تیپی بود، بسیار مهربان و مودب، او فقط خاطرات جوانی‌اش را برای ما تعریف کرد، من خیلی از او خوشم آمد.

ـ باشد، خانه‌اش نرو.

ـ آخر چرا؟ قورتم می‌ده؟ گاز می‌زنه؟ تمام موقع درس، دخترش در کنارم نشسته است.

ـ آخه موضوع چیز دیگری‌ست.

ـ چیه مادر به من بگو.

ـ راستش… هنگامی‌که من به سن تو بودم… جریانی تقریباً شبیه همین جریان برای من پیش آمد… شخصی را ملاقات کردم… بعد…

ـ پس مامان جون، معلوم می‌شه اشکال کار از جای دیگر است!    ■

□ ستاره‌های سفید از دل آسمان فرومی‌بارید و زمین را یک‌پارچه سفید می‌نمود. شاخه‌های نازک درختان از سنگینی تکه‌های برف کمر خم کرده بودند و فروتنانه در برابر این‌ همه زیبایی و عظمت به رکوع مشغول بودند. صدای قل‌قل سماور فضای اتاق را پُر کرده بود و بخارآب از اطراف قوری گل‌سرخی به‌سمت بالا در حرکت بود.

پیرزن روی صندلی کنار میز وسایل چای نشسته بود و برف پیری موهایش را زینت داده بود. چشمان مهربان و بی‌فروغش را به اطراف چرخاند تا روی قاب عکسی که به دیوار اتاق نصب شده بود، خیره ماند. شفافی اشک در اعماق نگاهش پدیدار شد و خاطره‌های گذشته که مونس همیشگی‌اش بود، باز خود را به او نشان داد. تماشای علی با آن صورت بشّاش و زیبا و قدی کشیده و اندامی موزون و ورزیده، خستگی پدر و مادر را رفع می‌کرد. همه‌ی همسایه‌ها از علی تعریف و تمجید می‌کردند. روزی که مدرک دکتری را گرفته بود، موج شادی در سراسر فضای خانه پخش شد و همه دل‌های اهل خانه از شادی و شعف موفقیت علی سرشار شد و مادر در حالی‌که قطره‌ای اشک از سر شوق از گوشه‌ی چشمش فرومی‌چکید، به سجده افتاده و سپاس‌گزار خداوند شده بود.

بعد از آینه و قرآن، اولین چیزی که علی به مطب برد، تمثال حضرت عباس (ع) بود که با چشمانی زیبا و دستانی کشیده بر روی اسب سفیدی نشسته و خورشید نورانی و بزرگی بالای سرش در حال تابیدن بود تا زانوی اسبش در شط فرات فرورفته بود.

عصری بود، همین‌که دکتر وارد مطب شد و پشت میزش قرار گرفت، پسرکی سراسیمه وارد اتاق شد. اشک به پهنای صورتش از چشمان عسلی‌اش سرازیر بود. دست علی را گرفته بود و التماس می‌کرد که هرچه زودتر او به خانه‌شان برود و برادرش را از مرگ نجات بدهد. دکتر به‌سرعت کیف و وسایل مورد نیازش را برداشت و همراه پسرک از مطب خارج شد. پسر که خود را هادی معرفی کرده بود، در حالی‌که هق‌هق گریه می‌کرد، این‌طور گفت: داداشم جانبازه… شیمیاییه، چند روزه که مریض شده، ولی امروز حالش بدتر از روزهای قبل است.

علی پا را بیش‌تر روی پدال گاز فشار داد و بر سرعت اتومبیل افزود. ماشین از جا کنده شد و با شتاب زیاد به جلو رانده شد.

وقتی علی در ماشین را قفل کرد و به راه افتاد، هادی از پیچ کوچه هم پیچیده بود و روبه‌روی یک در سبزرنگ ایستاده بود. وارد راهروی بلندی شدند که ته آن یک در وجود داشت. هادی یاالله گفت و به سرعت پرده‌ی اتاق را بالا زد و با دکتر وارد شدند. اتاق کوچک و تمیزی بود. روی تخت یک‌نفره جوانی لاغراندام با چشمانی گشاده شده به‌صورت نیمه‌نشسته با رنگ و رویی پریده به‌سختی نفس می‌کشید، صدای تنفس همراه با خس‌خس شدیدی در اتاق پیچیده بود که آرام و قرار را از او گرفته بود. دکتر سراسیمه به‌طرف او دوید و شروع به معاینه نمود، امّا وضعیت را بحرانی دید و رو به مادر هادی گفت که باید هرچه سریع‌تر او را به بیمارستان برسانند و منتظر جواب نشد. سوییچ ماشین را به هادی داد و گفت عجله‌کن، در ماشین را باز کن تا من عباس را بیاورم. دقایقی که دکتر عباس را در آغوش گرفته بود و به‌طرف ماشین می‌دوید، در صورت او دقیق شده بود. احساس آشنایی در او پیدا شد.

مادر عباس در راهِ رفتن به بیمارستان، تعریف کرد که عباس حاضر نشده حتا از امتیازات جانبازی هم هیچ‌گونه استفاده‌ای کند، دنبال مجوز هم نرفته، به همین دلیل خیلی از مواقع با او برخورد مناسبی نمی‌شود. یک شب که خیلی حالش بد شده بود، شاید به همین شدت امشب، به هر زحمتی بود به کمک هادی او را به بیمارستانی رسانده بودند، امّا آن‌ها نداشتن پزشک را بهانه کرده و او را نپذیرفته بودند و از آن به بعد عباس دیگر حاضر نشده به هیچ بیمارستانی مراجعه نماید. دکتر علی فاتح از شنیدن این حرف‌ها بسیار اندوهگین شد و در فکر فرورفت. با خود می‌اندیشید که عباس را به کدام بیمارستان ببرد که ماجرا تکرار نشود و دوباره روحیه‌ی او تضعیف نشود. ناگهان به یاد دکتر مولایی افتاد، آن‌ها با هم در یک دانشکده درس خوانده بودند، اکنون دکتر رضا مولایی رییس بیمارستان در جنوب شهر بود.

صدای تنفس عباس که وخامت حالش را می‌رساند و در اتومبیل پیچیده بود، دکتر را از افکار گذشته بیرون آورد. نگاهی به عقب انداخت و با دیدن چهره‌ی کبودشده‌ی عباس بر سرعت ماشین افزود. با صدای بوق‌های پی‌درپی ماشین، نگهبان از اتاقک بیرون آمد. علی فوراً از اتومبیل پیاده شد و سراغ دکتر مولایی را گرفت. پیرمرد نگهبان شماره‌ی بخش را گرفت و گوشی را به‌دست دکتر داد. پس از صحبت با پرستار، متوجه شد که رضا در مرخصی به‌سر می‌برد، امّا پرستار فوراً ترتیب پذیرش عباس را داد. دکتر در کنار برانکارد وارد بخش شد و کادر پرستاری بیمارستان همراه پزشک کشیک هرچه سریع‌تر به معالجه‌ی عباس مشغول شدند و مادرش هم‌چنان اشک می‌ریخت و دکتر علی را دعا می‌کرد. دکتر هم‌چنان که روی صندلی کنار راهروی بیمارستان نشسته بود، سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و در فکر فرورفت. دقایقی که گذشت، گرمی دستان مردانه‌ای را روی شانه‌اش احساس کرد، وقتی چشم گشود دکتر مولایی را دید. بسیار خوش‌حال شد. دو دوست لبخندی نثار یک‌دیگر کردند و دستان هم را به‌گرمی فشرند. علی از جا بلند شد و با هم به‌طرف اتاقی که عباس در آن بستری بود به راه افتادند. علی فهمید که سرپرستار هم‌چنان که دکتر مولایی از او خواسته بود، در مواقع ضروری او را حتا اگر در مرخصی به‌سر برد هم خبر کرده بود. علی خیلی تشکر کرد و در حالی‌که دست رضا را در دست داشت، وارد اتاق شدند. عباس زیر ماسک اکسیژن تنفس راحت‌تری داشت، امّا رنگ‌پریده به‌نظر می‌رسید و ظاهراً خواب بود، امّا وقتی دکتر نزدیک تخت او شد، چشم‌هایش را به‌آرامی گشود و دست دکتر را در دست گرفت. مادر عباس از جا بلند شد، در حالی‌که دست‌هایش را به‌طرف آسمان بلند می‌کرد، علی را دعا کرد. دکتر مولایی گفت: خوب‌ علی‌جان تو بگو ببینم این رفیق گمشده‌ی ما را چه‌طوری پیدا کردی؟ و هنگامی‌که نگاه پرسش‌گرانه و متعجب علی را دید، برایش توضیح داد: یعنی تو یادت نیست عباس؟! بهترین دانشجوی پزشکی دانشگاه خودمون که درسش را رها کرد و رفت جبهه… عباس معصومی؟!… علی با نگاه دقیق‌تری به چهره‌ی عباس، او را شناخت و همه‌چیز را به یاد آورد… در حالی‌که عباس از پشت ماسک اکسیژن لبخند می‌زد، علی به‌یادش آمد که چه‌قدر اساتید دانشگاه و حتا خود علی و رضا به عباس گفته بودند که حیف است درسش را رها کند، بعداً می‌تواند به جبهه برود، امّا او گفته بود که فعلاً در این زمان به‌وجود او در جبهه بیش‌تر نیاز است تا صندلی دانشگاه.

آن شب علی وقتی وارد خانه شد، یک‌راست به اتاق خودش رفت و آلبوم عکس را زیر و رو کرد تا عکس‌هایی را که با عباس و رضا گرفته بودند پیدا کرد و ساعت‌ها به تماشای آن‌ها پرداخت. روز بعد پس از خوردن یکی دو لقمه صبحانه، لباس پوشید و بعد از خرید مقداری میوه و کمپوت به بیمارستان رفت. عباس نسبت به روز گذشته کمی بهتر بود، امّا هم‌چنان در پشت ماسک اکسیژن به او لبخند زد. خواست از جا بلند شود که به سرفه افتاد. دکتر ناراحت شد و به کمکش شتافت. پیشانی عباس را بوسید و اشک‌هایش را با نوک انگشت پاک کرد و در حالی‌که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: چیه قهرمان، چرا گریه می‌کنی؟ ان‌شاءالله به همین زودی حالت خوب می‌شه، نگران نباش. عباس ماسک اکسیژن را از روی دهانش برداشت و در جواب گفت: فقط نگران مادرم هستم، او خیلی رنج‌دیده و بلاکشیده است. بعد نگاهش را به سقف اتاق دوخت و ادامه داد: خدایا مرا ببخش، مادرم چه‌قدر آرزو داشت مرا در لباس پزشکی ببیند، امّا من آرزوی او را برآورده نکردم.

در این هنگام مسؤول توزیع غذا وارد اتاق شد و در حالی‌که سینی ناهار را روی میز پایین تخت می‌گذاشت، از حال عباس جویا شد و آرزوی سلامتی کرد و از اتاق بیرون رفت. علی کمک کرد تا عباس به‌حالت نیمه‌نشسته قرار گیرد. آن‌گاه میز را نزدیک او آورد و در حالی‌که عباس مشغول صرف ناهارش بود، با او حرف زد و دلداری‌اش داد که ان‌شاءالله هرچه زودتر حالش خوب می‌شود و به نزد مادر و برادرش خواهد رفت.

عباس چند قاشق سوپ خورد و سینی غذا را کنار زد و هرچه علی اصرار کرد، دیگر لب به غذا نزد، انگار اشتهایی برای خوردن نداشت.

در این وقت پرستار باترالی داروها وارد شد. داروهای عباس را داد، سرم را کنترل نمود و آمپولش را تزریق کرد و رفت. عباس به سرفه افتاد. دکتر ماسک اکسیژن را روی صورتش قرار داد و او را به‌آرامی خوابانید و توصیه کرد که به خودش فشار نیاورد، بعداً در فرصتی مناسب باز هم به صحبت می‌نشینند. کم‌کم پلک‌های عباس سنگین شد و خواب او را درربود.

در این وقت دکتر مولایی وارد اتاق شد و احوال عباس را پرسید و علی توضیحات لازم را داد. دکتر پرونده‌ی عباس را بررسی نمود، نگاهی به صورت او انداخت که به‌آرامی خوابیده بود. به علی اشاره کرد و با هم از اتاق یک‌راست به‌طرف استیشن پرستاری رفتند. در آن‌جا رضا عکس‌هایی که از ریه‌ی عباس گرفته شده بود را روی تابلو قرار داد، آن را روشن نمود و برای علی توضیح داد: همین‌طور که می‌بینی، گاز خردل باعث تولید التهاب مزمن همراه با زخم داخل غشای برونش باعث تنگی و تورم مجاری تنفسی شده، نایژه‌ی ۱۵ میلی‌متری‌اش شده یک نی به قطر میله‌ی خودکار که باید از این نی نفس بکشد، همه‌ی انرژی‌اش صرف نفس‌کشیدن می‌شود. علی با تأثر در حالی‌که سرش را به‌حسرت تکان می‌داد، عکس‌های رادیولوژی را بررسی کرد و گفته‌های رضا را تصدیق نمود و تقریباًً خودش را روی صندلی رها کرد و دست به شقیقه‌هایش گرفت. دقایقی به سکوت گذشت.

پس از چند دقیقه، علی انگار که چیزی به‌یادش آمده باشد، به‌طرف دکتر مولایی برگشت و با هیجان پرسید: راستی رضا، یادته عباس قرار بود ازدواج کنه؟ رضا فکری کرد و گفت: بله یادم آمد، فکر کنم می‌خواست با دخترخاله‌اش ازدواج بکند نه؟ علی حرف او را تأیید کرد و مجدداً پرسید: خبر نداری ازدواج کرده یا نه؟ رضا جواب منفی داد و تصمیم گرفتند که در فرصتی مناسب از عباس این سؤال را بپرسند.

علی به خانه رفت و استراحتی کرد و به مطب رفت. پس از تعطیل‌شدن مطب، سری به منزل زد و برای مادرش توضیح داد که به بیمارستان می‌رود و شاید تا دیروقت هم برنگردد. از خانه خارج شد، پس از خریدن دسته‌گلی زیبا به‌طرف بیمارستان روانه شد.

عباس روی تخت تقریباً نشسته بود و ماسک اکسیژن روی دهانش قرار داشت و قطرات سرم پی‌درپی و آرام در فواصل زمانی معین می‌چکید و صدای قل‌قل ملایم اکسیژن در محفظه‌ای که تا نیمه آب بود، مدام به گوش می‌رسید. دکتر فاتح و دکتر مولایی دو طرف تخت روی صندلی نشسته بودند و چشم‌هاشان را به دهان عباس دوخته بودند تا جواب سؤال‌شان را بشنوند. عباس در حالی‌که قطرات ریز عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود، ماسک اکسیژن را از روی دهانش برداشت. نگاهش را به بیرون از پنجره‌ی اتاق به ماه خیره کرد و شروع به صحبت نمود:

آن روز گوشه‌ی چادر مادرم را گرفتم و برای ثبت نام کلاس اول به مدرسه‌ی نزدیک خانه‌مان رفتیم و بعد از بیرون‌آمدن از دبستان یک‌راست به خانه‌ی خاله‌لیلا که تازه اولین بچه‌اش را به‌دنیا آورده بود رفتیم. گوشه‌ی اتاق تشک افتاده بود و خاله روی آن استراحت می‌کرد و در کنارش لحاف و تشک کوچولویی بود که نوزاد سه چهار روزه‌اش در آن به‌آرامی خوابیده بود. یک‌راست رفتم بالای سر بچه نشستم و با دست‌های کوچکش بازی کردم و گاهی دستی به سر و صورتش می‌کشیدم. بزرگ‌ترها مشغول گفت‌وگو بودند که ناگهان خاله‌لیلا گفت: عباس‌جونِ خاله، اسم دخترمو چی بگذارم؟ در حالی‌که به ‌صورت کوچک بچه نگاه می‌کردم، بلافاصله گفتم زهرا… همین هم شد. ظهر که پدرش به‌ خانه آمد، خاله به شوهرش گفت عباس می‌گه اسم دخترمونو بگذاریم زهرا. حسین‌آقا گفت چه بهتر از این و بچه را از بغل خاله گرفت و بوسیدش و بعد گذاشتش روی پاهای من. از همون بچگی زهرا برای من با دخترهای دیگر فامیل فرق داشت.

بدون هیچ حرف و حدیثی نگاه‌ها متوجه من و زهرا بود و گاهی گوشه و کنایه‌هایی راجع به ازدواج ما. کم‌کم احساس کردم لیاقت این‌که همسر زهرا بشوم را دارم. وقتی در رشته‌ی پزشکی قبول شدم، بدون این‌که من حرفی بزنم، مادرم خودش موضوع را مطرح کرد. وقتی که متوجه رضایت من شد، پدرم را فرستاد تا زهرا را از پدر حسین‌آقا خواستگاری کند و بدون هیچ‌گونه مراسم رسمی تقریباً ازدواج ما قطعی شد و مراسم عروسی موکول شد به وقت مناسبی برای هر دو خانواده. من عازم جبهه‌ی جنگ شدم.

روز خداحافظی، خاله‌لیلا و زهرا هم آمده بودند. خاله صورتم را بوسید و آرزوی سلامتی کرد. مادر بعد از آن‌که آینه و قرآن را بالای سرم گرفت، سینی را به‌دست زهرا داد و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. هنگامی‌که از خم کوچه خواستم بپیچم، سرم را برگرداندم و متوجه شدم زهرا با گوشه‌ی چادر اشک‌هایش را پاک می‌کند. دل توی سینه‌ام کنده شد و ضربان قلبم شدت گرفت. لحظه‌ای پاهایم سست شد، امّا بر شیطان لعنت فرستادم و سریع از پیچ کوچه پیچیدم. بعد از این‌که مجروح شدم و متوجه شیمیایی‌شدنم گشتم، به زهرا پیغام دادم که پی سرنوشت خویش برود و دیگر حاضر نشدم او را ببینم، به او اجازه ندادم که مرا ببیند. من حق نداشتم زندگی او را به‌خاطر خودم تباه کنم.

سرفه اجازه‌ی ادامه‌ی صحبت به عباس نداد. دکترها سراسیمه به‌طرفش دویدند. علی ماسک اکسیژن را روی دهانش قرار داد و رضا فوری به پرستار دستور تزریق داد. صورت عباس خیس عرق شده بود و به‌سختی نفس می‌کشید. کم‌کم بعد از چند دقیقه آمپول اثر خودش را گذاشت و عباس به آرامش نسبی دست یافت و خوابی آرام او را درربود. این دو دوست از دیدن حالت عباس آن‌قدر منقلب شده بودند که حتا به هم نگاه هم نمی‌کردند.

دکتر فاتح با دیدن زجری که عباس می‌کشید، ساعت‌ها با خود به تفکر پرداخت و تصمیم جدی گرفت که جای عباس را در سنگرهای حق علیه باطل پُر کند. به هر شکلی بود مادر و دیگر اعضای خانواده را در جریان گذاشت و سعی کرد رضایت مادر و پدر را جلب نماید و بعد از این‌که با دکتر مولایی هم صحبت کرد، در اولین فرصت خودش را برای اعزام آماده نمود. عباس روزبه‌روز حالش وخیم‌تر می‌شد. روزی که علی با او خداحافظی کرد، لبخند کم‌رنگی صورت رنگ‌پریده‌اش را زینت داد و برایش آرزوی پیروزی نمود و گفت: دلاور یادت باشه که من منتظر می‌مونم تا خبر پیروزی لشکر اسلام را از زبان تو بشنوم.

بعد از رفتن دکتر فاتح به جبهه، دکتر مولایی تصمیم گرفت شورای پزشکی تشکیل دهد و عباس را روانه‌ی خارج از کشور نماید. شورا بعد از بررسی عکس‌ها و آزمایشات و معاینه‌ی جسمی عباس، اعزام او را به خارج جهت معالجه تأیید نمود. قرار شد دکتر مولایی هم در این سفر عباس را همراهی نماید.

بلیط و پاسپورت و دیگر کارهای لازم هرچه سریع‌تر توسط رضا انجام شد و عباس در کنار یار دیرین و هم‌کلاسی دانشکده‌اش رضا، در صندلی هواپیما جا گرفت.

حالا بشنوید از دکتر فاتح و جبهه‌ی جنگ. آرامش و آسایش از بچه‌ها گرفته شده بود. هر لحظه چند تا مجروح به بیمارستان صحرایی می‌آوردند و دکتر علی فاتح به کمک هم‌کارانش سخت مشغول مداوای آن‌ها بود، تکه‌های خون جابه‌جا روپوش سفیدش را رنگین نموده بود.

یک روز که دکتر فاتح مشغول کار بود، عراقی‌ها به بیمارستان حمله کردند. دکتر فاتح ناگهان احساس کرد چیزی درون مغزش منفجر شد، عباس را دید که دستانش را به‌طرف او دراز کرد، لبخندی مهربان بر لبش نشست، خاک و خون با هم مخلوط شد و اطراف سرش را گرفت و علی در حالی‌که چهره‌ی مادرش را پیش چشم داشت به‌آرامی پلک‌هایش را روی هم گذاشت.

هنگامی‌که صدای مهماندار از بلندگوی هواپیما پخش شد که کمربندها را ببندید تا برای پرواز آماده شویم، عباس احساس تشنگی کرد، از رضا خواهش کرد برایش آب بیاورد، رضا که کمربندش را بسته بود به‌سرعت آن را باز کرد و از جا بلند شد. وقتی با لیوان آب در دست به نزد عباس برگشت، متوجه شد او با آرامشی خاص سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به اوج آسمان‌ها پر کشیده است.

مادر عباس شب قبل در خواب دید که خیابان‌های شهر را با پرچم‌ها و علم‌های قرمز و مشکی تزیین کرده‌اند و عکس‌هایی از علی و عباس گوشه و کنار نصب شده است.    ■

روی برف‌ها زمین خوردم. چشم‌هایم بسته شد. به‌سختی از جا بلند شدم. سرم پایین بود. دستی کیفم را به طرفم آورد: ـ خانوم؟!

نگاهم کرد. نگاهش کردم. چه‌قدر مرد بود. فقط چشم‌هایش را می‌دیدم. انگار چشم نبود. دنیای محبت بود. آرزوهایم را در آن دنیا دیدم. به هم خیره شدیم. چند دقیقه گذشت. و نفهمیدم و نفهمید. لبخند زد. لبخند زدم. حس کردم دوستم دارد. حس کردم دوستش دارم. حس کرد دوستش دارم.

کیف را از دستش گرفتم که دیدم دست‌هایش سیاه است.

دست‌هایش… واکسی بود. حالا فقط چشم‌هایش را نمی‌دیدم.

لباس‌هایی سیاه و سر و صورتی واکسی و سیاه‌تر روبه‌رویم ایستاده بودند. نگاهم را و لبخندم را پس گرفتم. کوشید که توضیحی بدهد. جلوتر آمد. عقب رفتم. در نگاهش هنوز محبت بود. در نگاه من دیگر نه…

دیگر حق نداشت مرا دوست بدارد.

● حافظ: زهی خودخواهی، زهی ظاهرپرستی