نقد و بررسی فیلم خانه پدری!

به قلم: ابراهیم عمران

از نوع تیتراژ و تصویر درِ قدیمی با کلون، می توان حدس زد که قصه فیلم «خانه پدری» از دردی قرار است سخن بگوید که تابع زمان و مکان نیست و می تواند چند دهه از افکار نادرست را فرا گیرد. کیانوش عیاری با حوصله همه مفروضات این داستان را با میزانسنی در خور کنار هم میچیند تا در فرجام نتیجه گیری کند که این خانه شاید پدری داشته باشد، ولی پدر در لفظ مرسومِ زمان خود؛ نه پدری که دردمندِ زندگی دختران باشد؛ پدری که دور و برش پر از بچه های قد و نیم قد است و بارِ تفکرات نادرست اش هم بر دوش ذکور خانواده و جالب است که این طرز اندیشه ناصواب، از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابد. تو گویی هیچ تفاوتی بین اوائل قرن با زمان حاضر نیست و این پسر است که چشم و گوش بسته باید «تابع النعل بالنعل» پدر باشد‌. یکی باید فرمان پدر در کشتن دختر را لبیک گوید و دیگری نیز باید امر پدر در نبش قبری هفتاد ساله را اجابت کند.

کارگردان از دق الباب و کلون بد یمن این خانه، اپیزود گونه و موتیف وار در به تصویر کشیدنِ ناملایمات این خانه بهره می برد. با صدا در آمدن هر باره این در، داستانی تازه از نوع نگاه خاص به دختر و زن به نمایش در می آید. و این سنت ناپسندِ «جنس دوم» و «بشور و بپز و بزاد» با دکوپاژ و میزانسنی یکسان، در نگاه مخاطب به تصویر می آید.

پانزده دقیقه افتتاحیه فیلم با سکانس هایی سریع و قابل تاویل فراوان، کمک رسانِ باقیمانده زمان فیلم است و هر آنچه در این سکانس های نفسگیر به نمایش می آید، لامحاله جان مایه اصلی فیلم است و خانه ای هم که طی زمان فیلم به تخریب نزدیک می شود؛ نوع تفکر خاص پدران و پسران داستان است که شاید قرینه مناسبی برای جمود فکری و جمود پی ِ سازه ای خاص باشد. کارگردانی این اثر که سخت مشخص است کار شده و هر پلانش با تفکر گرفته شده؛ به حتم نه در پی ساخت فیلم به عنوان فیلم است ؛ بلکه حرف اصلی اش در ارجاعات فرا متنی اثر باید پیدا شود.

این فیلم از جهت بازیگری شاید امر تازه ای برای هنرپیشه هایش نداشته باشد که به واقع هم نوع داستان، در نقطه ای قرار میگیرد که این اجازه را به بازیگران نمی دهد. بازی های خاصی مشاهده نمی شود؛ بجز چند سکانسی از مهدی هاشمی که اوج تبعیت پذیری محض در چهره اش نمایان است. از زمانی که مهدی هاشمی (بازیگر نقش محتشم) در میانسالی وارد داستان میشود ؛ کمی غلبه تکنیک بازیگر بر داستان رخ می دهد که اصل داستان برای لحظاتی به محاق میرود؛ وگرنه در سایر بازیگران این امر مشهود نیست که می توان همان نگره غلبه قصه بر هنر ِ بازیگر نام گیرد. هر چند این توقیف چند ساله شاید ضربه ای بر کار هنرپیشگان وارد کرده باشد، ولی این فیلم(دست کم این نسخه اش) تاریخ مصرف ندارد و نگرشی را مد نظر قرار می دهد که در برهه ای از تاریخ مان ، وجه غالب جامعه ایرانی بود و حالیه نیز رگه هایی از آن با شدت و حدت کمتر شناور است.

نکته بارز این فیلم نگاه مرد سالاری است که برای دختر و زن هر تصمیمی را که خود بپسندد، به اجرا می گذارد و در این رهگذر است که یکی از دختران که دست بر قضا شوهر هم نکرده بود (شوهرش ندادند به هر دلیل) به پدر و برادرش می گوید : «پس شما دو تا کی می میرید؟! ».

موسیقی تاثیر گذار بهزاد عبدی که در اگر جای لازمش استفاده میشد نیز تاثیر عمیق تری بر سکانسها می گذاشت. در این میان طراحی صحنه و نوع خاص لباسها نیز کم از سایر موارد مثبت فیلم ندارد. کارگردانی با فکر و حساب شده نیز سر آمد همه این عوامل فنی بود. ای کاش «خانه پدری» فقط از زاویه ای دیده میشد که دغدغه اصلی فیلمساز است و هر ارجاع فرا متنی اش می تواند این نگاه دردمندانه را به محاق برد. فیلمساز گزیده کار مان انگشت روی دردی گذاشت که شاید با بن مایه های ذهنی دو سه نسل پیشتر عجین می بود و کردار خاص اش نیز مورد تایید اطرفیان(نگاه شود به سکانس بعد از کشتن دختر و بوسیدن دست و پای کلبحسن توسط برادر و برادرزاده) ولی اگر این رویه را تا آنجایی که فیلم رساند (اوائل دهه هفتاد) بخواهیم مورد امعان نظر قرار دهیم، می توان چراهای زیادی را در ذهن به وجود آورد که چرا خانه پدری که باید ماوای دختر باشد، به قبر و گورستانش تبدیل شد و پرسش فیلمساز نیز به حتم می تواند همین نکته آشکار باشد. نکته ای که به مذاق برخی سلیقه ها ناصواب آمد و فیلم یک دهه در کشو ماند، ولی نتوانست تا ابد در آن بماند؛ هرچند دوباره گرفتار توقیف شد.

خانه پدری برای نسل دهه های هشتاد و نود، به مثابه داستانی است خیالی؛ چه که این نسل حالیه آن چنان از اقتدار(حداقلی) در نهاد خانواده برخوردار است که باورش برای آنان سنگین است. آن سان که فقط سکانس هایی که از دریچه مشبک انباری به بیرون نگریسته میشد؛ دختران در تاب بازی، از امنیت برخوردار میبودند و نگاه دوربین بر آن زوم بود که ای کاش هماره کودک می بودند و بزرگ نمیشدند تا بلاها در انتظار شان نباشد…