ماه رمضان در شعر حافظ

به قلم: مصطفی بادکوبه‌ای

بازآ و دل تنگ مرا مونس جان باش

ویـن سـوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده‌ی عشق فروشند

مـا را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

یا، در غزل معروف دیگرش، جام می را به خورشید تشبیه کرده و می‌فرماید:

ماه شعبان منه از دست قدح، کاین خورشید

از نـظـر تـا شـب عـیـد رمضان خواهد شد

و در غزلی پُرشورتر و آهنگین‌تر، چنین می‌سراید:

زان مـی عـشـق کزو پخته شود هر خامی

گـرچـه مـاه رمـضـان اسـت بـیاور جامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل

صـحـبـتـش مـوهبتی دان و شدنْ اِنعامی

روزهـا رفت که دست من مسکین نگرفت

زلـف شـمـشـاد قدی ساعد سیم اندامی

مـرغ زیـرک بـه در صـومـعـه اکنون نپرد

کـه نـهاده است به هر مجلس وعظی دامی

گِـله از زاهـد بـدخـو نـکنم رسم این است

کـه چو صبحی بدمد در ‌پی‌اش افتد شامی

عید رمضان یا عید فطر هم جشن و سروری که با رؤیت هلال و اعلام عید رمضان همه‌ی جامعه را فرا می‌گرفته، طبعاً بهترین فرصت را جهت اعلام شادمانی به حافظ عزیز ارمغان می‌داده است. او در چندین غزل، بازگشت مردم به فطرت، برداشتن محدودیت‌های اجتماعی، بسته‌شدن درب خانه‌ی داروغه‌ها و محتسب‌های متظاهر را با صمیمانه‌ترین و هنرمندانه‌ترین واژگان به شادی نشان می‌دهد، غزلیاتی که در اوج نشاط و طراوتند و اکنون نیز پس از قرن‌ها، همان نشاط و سرمستی را به خوانندگان القا می‌کند.

اینک شما و نمونه‌هایی از این شادکامی، حافظ در جایی می‌فرماید:

گُل در بَر و مَی در کف و معشوق به کام است

سـلـطـان جـهـانـم بـه چنین روز، غلام است

گـوشـم همه بر قول نی و نغمه‌ی چنگ است

چـشـمـم همه بر لعل لب و گردش جام است

و اگر از او بپرسی که این همه شادی از کجاست، پاسخ می‌دهد:

حـافـظ، منشین با می و معشوق زمانی

کایّام گُل و یاسمن و عید صیام است

و غزلی دیگر را با این عذوبت و شیوایی آغاز می‌کند که:

عـیـد اسـت و آخـر گُـل و یـاران در انـتظار

سـاقـی بـه روی شـاه بـبـیـن ماه و گُل بیار

دل بـرگـرفـتـه بـودم از ایّام گُــل، ولــی

کــاری بــکــرد هــمّــت پـاکـان روزه‌دار

گر فوت شد سَحور، چه نقصان صبوح هست

از مَـی کـنـنـد روزه‌گـشـا، طـالـبــان یــار

و پایان غزل را، خیام‌وار، در لباس مغازله می‌گوید:

حافظ چو رفت روزه و گُل نیز می‌رود

ناچار باده نوش که از دست رفت کار

غزلی دیگر را نیز چنین آغاز می‌کند که:

روزه یک سو شد و عید آمد و غم‌ها برخاست

می به میخانه به جوش آمد و می‌باید خواست

نـوبـت زهـدفـروشـان گـران‌جـان بـگذشت

وقـت شـادی و طـرب‌کـردن رندان، برخاست

چـه مـلـامـت بـود آن را که چنین باده خورد

این نه عیب است بَرِ عاشقِ رند و نه خطاست

بـاده نـوشـی کـه در او روی و ریایـی نـبـود!

بـهـتر از زهدفروشی که در اور روی و ریاست

حافظ غزل دیگرش را به شکرانه‌ی رفتن ماه صیام، این‌گونه آغاز می‌کند که:

سـاقـی بـیـار بـاده کـه ماه صیام رفت

در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقـت عـزیـز رفـت بـیـا تـا قـضا کنیم

عمری که بی‌حضور صراحی و جام رفت

و آخرین نمونه، این غزل معروف است که می‌گوید:

بیا که ترکِ فلک، خوان روزه غارت کرد

هلال عـیـد بـه دور قـدح اشارت کرد

ثـواب روزه و حـج قـبـول آنـکـس بُـرد

کـه خـاک میکده‌ی عشق را زیارت کرد

مـقـام اصـلـی ما گوشه‌ی خرابات است

خـداش خیر دهاد آن‌که این عمارت کرد

نـمـاز در خـم آن ابـروان، مـحــرابــی

کـسی کند که به خون جگر طهارت کرد

بـه روی یـار نـظـر کـن ز دیده منت‌دار

کـه کـارْ دیـده نـظـر از سر بصارت کرد

فـغـان که نرگس جمّاش شیخ ما، امروز

نـظـر بـه دردکـشـان از سر حقارت کرد

حـدیـث عـشـق ز حافظ شنو، نه از واعظ

اگـر چـه صنعت بـسـیار در عبادت کرد

به جام عدل بده باده

ح. ا.

□ ساقی به جام عدل بده باده تا گدا / غیرت نیاورد که جهان پربلا کند. مفهوم این بیت برای هر کس که اندک آگاهی از عدالت‌خواهی داشته باشد، واضح است. ای ساقی (و هر مقسّم دیگری که مسؤولیت تقسیم و تسهیم مواهب و لذائذ این جهانی بر عهده‌ی تست)! میان باده‌خواران (و صاحبان حق از هر نوع) جام باده (یا هر موهبت و فرصت دیگر) را عادلانه تقسیم کن! و گرنه گدایی که به حقوق خود نرسیده است، برای گرفتن حق خود آشوب و انقلاب می‌کند و نظم حاکم را برهم می‌زند.

عدل مقابل جور و جام عدل در برابر جام جور است. خوارزمی در مفاتیح العلوم، جام عدل را (ص ۲۳۸) و جام جور را چنین توصیف کرده: (ص ۲۵۳)

«می‌دزد، و آن ظرفی‌ست که می‌سازند و از شراب پُر می‌کنند، به‌صورتی که وقتی آن را وارونه می‌کنند، درهمی از آن نمی‌ریزد، در حالی‌که نوشنده گُمان می‌کند که ته آن را بالا آورده است و آن را جام جور می‌نامند.»

این توصیف از «جام عدل»، با استیفای حق باده‌خواران منافی‌ست و بنابراین مفهوم پیام حافظ براساس «کاربرد» جام عدل / می‌دزد، چنین است که: به گدا ـ با دادن جام عدل / می‌دزد ـ کم‌تر باده بدهید؛ شخص فقیر / گدا / لات و بی‌سر و پا ظرفیت کافی ندارد؛ به گدا باید کم‌تر برسد.

قصه یا وصله

محمد گنجوری ‌ـ استهبان فارس

در ماهنامه‌ی وزین حافظ مهر ماه ۸۴ صفحه‌ی ۵۴ به مقاله‌ی جناب آقای پرویز خجندی مقدم تحت عنوان ـ وصله تنها انتخاب حافظ ـ برخوردم. و از این‌که نویسند‌‌ه‌ی گرامی در اثبات کلمه‌ی وُصله بر وزن (غصه) شواهد و قرائن گوناگونی را ارائه فرموده بودند، لذت بردم و مستفید شدم.

این بنده قصد بازکردن بحثی را ندارم. فقط به ذکر دو نمونه از لغات مهجور و نامناسبی که به‌وسیله‌ی مصححان محترم وارد دیوان حافظ گردیده است، اکتفا می‌کنم و تحقیق در مورد بقیه‌ی کلمات ناپسند و نازیبا را به عهده‌ی علاقمندان حافظ می‌گذارم.

دیوان حافظ چاپ خانلری که سیزده سال از نسخه‌ی خلخالی قدیمی‌تر است، مستند معتبر و تکیه‌گاهی مطمئن و عاملی‌ست برای رفع تردید و مقایسه در مواردی که ردّ و قبول، هم‌سنگی دارند.

در نسخه استاد خانلری تعبیرات زیادی هست که بهتر و مناسب‌تر از تعبیراتی‌ست که در نسخه‌های دیگر دیده می‌شود. معذلک در این نسخه به کلمات یا تعبیراتی برمی‌خوریم که بر ذوق و طبع گرانی می‌کند و اگر بخواهیم بعضی از کلمات وارد شده در حافظ خانلری را بپذیریم باید حافظ شیرین‌سخن را به ضعف تألیف نسبت دهیم.

از این رو نمی‌شود، حافظ استاد خانلری را دربست پذیرفت. از جمله تعبیرات ناموزونی که جناب دکتر خانلری در چاپ خود آورده است، کلمه‌ی وصله به‌جای قصه در بیت فوق می‌باشد.

علی دشتی (نویسنده‌ی معروف) در رابطه با کلمه‌ی وصله می‌نویسند: «جناب دکتر خانلری که مردی ادیب و محقق و خود شاعر توانایی‌ست، گویی در این باب دچار یک نوع تعصب و جانبداری شده و در رساله‌ی خود این دلیل تقریبی را آورده‌اند که قصه، شب را دراز نمی‌کند، بلکه کوتاه می‌کند. کلمه‌ی وصله در عصر حافظ به‌معنی امروزه نبوده است، بلکه به معنی اتصال و اضافه‌کردن بیت حافظ را از طنین می‌اندازد و حتا آن را ناخوش و نامطبوع می‌سازد. برعکس میان قصه‌ و گیسو ‌گویی تناسبی هست، در هر دو غموض و رازی نهفته است و هر دو دل را به تپش می‌اندازند و در بلندی و کوتاهی وجه اشتراکی دارند. شاید به همین ملاحظات در زبان شعری، این دو کلمه را زیاد با هم آورده‌اند:

شـد در شـکـوه مـا بـا سـر گیسوی تو باز

شام وصل است بسی کوته و این قصه دراز

خود حافظ مکرر آن دو را با هم آورده است:

دوش در حلقه‌ی ما قصه‌ی گیسوی تو بود

تـا دل شب سخن از سلسله‌ی موی تو بود

شـرح شـکـن زلـف خـم انـدر خـم جانان

کـوتـه‌ نـتـوان کرد که این قصه دراز است

بـگـیـر طـره‌ی مـه طلعتی و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است

به هر تقدیر در زبان حافظ، وصله به همین معنایی که امروز متداول است آمده و طبعاً وصله‌کردن شب به‌وسیله‌ی گیسوی یار زیبا و ظریف و بالطف نیست و با توجه به این‌که وصله، لغتی مهجور و بی‌تداول است، تصور نمی‌رود حتا یک بار در شعر پیش از حافظ به‌کار رفته باشد.

بنابراین با توجه به این‌که بلا مفهومی‌ست عام و شامل انواع رنج‌ها و مصیبت‌ها که یکی از آن‌ها وبا می‌باشد، بوده و این معنی به‌کلی مغایر شیوه اندیشیدن و طرز بیان حافظ است و کلمه‌ی بلا در اکثر ابیات حافظ آمده:

دلـا بـسـوز کـه سـوز تـو کـارها بکند

نـیـاز نـیـم‌‌شـبـی دفـع صـد بلا بکند

دعـای گـوشـه‌نـشـیـنـان بلا بگرداند

چرا به گوشه‌ی چشمی به ما نمی‌نگرد

یکی دیگر از لغات مهجور و نازیبایی که در حافظ استاد دکتر خانلری به‌کار رفته است، لغت «وبا» است:

گَر مِی فروش حاجت رندان روا کند

ایـزد گُـنـه بـبـخشد و دفع وبا کند

دکتر خانلری در توجیه لغت وبا در چند نکته در تصحیح دیوان حافظ، صفحه‌ی ۲۵ می‌نویسند:

در غزل (گر می فروش حاجت رندان روا کند) با توجه به این‌که قافیه این بیت و بیت بعد از آن هر دو بلاست و تکرار قافیه بی‌فاصله در دو بیت از عیب‌های شعر فارسی‌ست و از طرفی نوشیدن شراب به عقیده‌ی اطبای قدیم دافع بیماری وبا بوده، لذا به‌جای لغت بلا، کلمه‌ی وبا ثبت شده است. استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی در پاسخ به توجیه ضعیف دکتر خانلری می‌نویسند به فرض این‌که نوشیدن شراب را در دوران شیوع وبا از وسایل پیشگیری و عدم ابتلا به مرض می‌شمرده‌اند، چندان موجه و پذیرفتنی نیست؛ زیرا که اولاً معلوم نیست شراب برای دفع وبا و یا پیشگیری آن تا چه حد مفید باشد؛ ثانیاً حافظ، طبیب نبوده و در غزل نسخه نداده است. آن‌جا که حافظ، طبیب می‌شود، طبیب عشق است و باده را به‌عنوان دارو تجویز می‌کند و نه برای دفع وبا و یا پیشگیری از طاعون، بلکه برای آوردن فراغت و بردن اندیشه‌ی خطا و شستن رذیلت‌ها.

طبیب عشق منم باده خور که این معجون

فـراغـت آرد و انـدیـشـه‌ی خـطـا بـبـرد