صندوقچه طلایی؛ راینر ماریا ریلکه

پایگاه خبری نمانامه: ریلکه شاعر و نویسنده آلمانی زبان اهل چک، به مانند کافکا هموطن اش خود زاده پراگ بود. زندگی نا آرام و آشفته او بیشتر در سفر گذشت و وی همواره در مونیخ، برلین، پاریس، رم، روسیه و کشورهای اسکاندیناوی در رفت و آمد بود.
او در سال ۱۸۹۷ با لوآننره آس سالومه نویسنده آلمانی زبان روسی، دوست جوانی نیچه و شاگرد آینده فروید آشنا شد. او به همراه سالومه دو سفر به روسیه انجام داد و با تولستوی آشنا شد. از این رو دوستی با سالومه وی را از یک سو با نیچه و از سوی دیگر با فرهنگ شگفت روسیه آشنا ساخت. او در سال ۱۹۰۲ با رودن مجسمه ساز بزرگ فرانسوی آشنا شد و تحت تاثیر او شیفتگی عجیبی به خلاقیت هنری یافت. نبوغ دیررس ریکله از این زمان آغاز شد و او را بدل به پیشوای نئورمانتیسم آلمان بلکه اروپا ساخت.
از ویژگی های شگفت ریکله: او نه تنها به چندین زبان(مانند آلمانی، فرانسه، روسی، انگلیسی، ایتالیایی) سخن می گفت، بلکه چنان به این زبان ها چیرگی داشت که بدان ها شعر نیز می سرود. از این رو او بر نسل آینده خود، بویژه بر سمبولیست های فرانسوی تاثیر قاطعی بر جای گذاشت.
در داستانی که در پی می آید، ریکله بار دیگر به مضمون مورد علاقه خود، یعنی مرگ پرداخته است، مضمونی که در اشعارش نیز بارها رخ می نماید.

بهار بود. خورشید شادمانه در پهنه شفاف و کبود آسمان لبخند می‌زد، انوار آن به سختی راه گم می‌کردند و تا طبقه میانی آن خانه در آن کوچه فرعی باریک می‌رسیدند. پرتو ضعیف نور از لابه لای پنجره‌های کوچک آن اتاق ساده نفوذ می‌کرد و بر دیوار پشتی سفیدکاری شده دیواره‌های ناپایدار ترسیم می‌کرد، پرتو رنگ‌باخته‌ای که از یکی از پنجره‌های خانه مرتفع روبه‌رو باز تابیده بود.
پسربچه‌ای که هر روز کنار پنجره طبقه دوم بازی می‌کرد از دیدن جنب‌وجوش سرخوشانه لکه‌های روشن نور بر دیوار بسیار شادمان می‌شد، بالا می‌پرید و می‌کوشید آن ها را بگیرد و چنان از ته دل می‌خندید که حتی چهره اندوه ‌زده مادر از بازتاب آن می‌درخشید. یک سال نبود که بیوه شده بود. مرگ شوهر وفادارش آن رفاه نسبی را که از رهگذر کار شوهر نصیبشان می‌شد از میان برد. ناچار آپارتمان بزرگشان را با اتاقی عوض کرد و با دست‌رنج خود بر سکه‌های اندکی که از پیش اندوخته بود افزود، تا خود و مخصوصاَ فرزندش، ویل کوچولوی پنج ساله، از مایحتاج زندگی محروم نمانند؛ پس تعجبی نداشت که آن کودک تنها دلخوشی او باشد، مادرهنگام کار چشم‌های محزونش را بلند می‌کرد و پر مهر و صمیمی پسر کوچکش را می‌نگریست که چهره کوچک و شادابش را بر مشت‌های کوچک گوشتالودش تکیه داده و به سوی پنجره خم شده بود.
آن روز بازی نور او را آن‌قدر سرگرم نمی‌کرد. و به اسب کوچک واژگون‌شده‌اش که بر لبه پنجره بود توجهی نداشت. آنچه او را مشغول کرده بود، بازی نور نبود، واقعه‌‌ای غیر معمول آن بیرون اتفاق می‌افتاد. در عمارت روبرو به تازگی حجره‌ای را خالی کرده بودند، پارچه فروش بساطش را به خیابان دیگری منتقل و آنجا را تمیز و براق کرده بود و نرده‌هایی را که قرار بود دو ویترین مخصوص شب‌ها و ایام تعطیل را بپوشانند، نخست سمباده زده بعد به رنگ زرد کدر و دست آخر به رنگ سیاه براق درآورده بود. همه اینها مایه سرگرمی کودک بود. هر چند که همه اینها علاقه ویلی را جلب کرده بود، اما هنگامی که صندوقچه‌های طلایی و نقره‌ای پشت شیشه‌های شفاف ظاهر شدند شادمانی‌اش از حد گذشت. تعدادی از این صندوقچه‌ها دراز و تعدادی کوتاه و تمامی آن ها شش گوش بودند، اما ظاهراَ هیچ کدام چندان قطور نبودند. هنگامی که مرد‌ها یک صندوقچه طلایی بسیار کوچک را که دو فرشته کوچک بسیار زیبا روی آن بود، در طبقه بالای ویترین گذاشتند، پسرک بی‌اختیار با دست‌های کوچکش شروع به دست زدن کرد:
– مامان، مامان نگاه کن، نگاه کن! این چیه؟! این صندوقچه قشنگ کوچولو که دو تا فرشته کوچولو داره؟ چیه؟
مادر با دیدن صندوقچه زیبا و براق هیچ تعجب نکرد، اصلا نخندید، نه،حتی قطره اشکی در حاشیه پلک‌های سرخش ظاهر شد.
کودک شگفت‌زده با صدایی آرام تکرار می‌کرد: “این چیه؟”
مادر به نرمی چشم‌هایش را با دستمال پاک کرد و خیلی جدی گفت: “ببین ویلی، توی این صندوق‌ها آدمهایی را می‌گذارند که خدای مهربان آن ها را دوباره از روی زمین به سوی خودش می‌خواند، چه بزرگ و چه کوچک.”
پسر بچه به نجوا در حالی که هر لحظه بیشتر از پیش با رضایت به ویترین چشم می‌دوخت گفت: “توی اینها؟”
مادر ادامه داد: “بله، پدر را هم توی یکی ازهمین صندوق‌ها…”
پسرک که هنوز فکرش مشغول حرف اول مادر بود، صحبت او را قطع کرد و گفت:
“اما چرا خدای مهربان کوچکترها را هم پیش خودش می‌برد. حتما اونها خیلی کارهای خوب می‌کنند که به این زودی اونها را توی صندوق‌های به این قشنگی می‌گذارد. و بعد در آسمان فورا فرشته کوچکی می‌شوند؟ مگر نه؟”
مادر، فرزندش را صمیمانه و با تمام وجود در آغوش گرفت بعد زانو زد و با بوسه‌ای طولانی لب‌های شاداب کودکش را بست. کودک دیگر سؤالی نکرد به سرعت به طرف پنجره برگشت و به ویترین‌های بزرگ نگاه کرد، لبخند شاد و رضایتمندانه‌ای بر چهره کوچکش درخشید. مادر به سر کارش برگشت، اما ناگهان به بالا نگریست. اشک بر گونه‌های پریده رنگش جاری بود. پارچه از دستش رها شد، دستها‌یش را در هم گره زد و با صدایی لرزان و آهسته گفت: “خدای مهربان، او را برایم حفظ کن.”
شب بی ستاره و تیره‌ای در ماه سپتامبر بود. سکوت اتاق‌های طبقه میانی را فرا گرفته بود. فقط صدای تیک‌تاک ساعت دیواری و ناله کودک به گوش می‌رسید که در تخت کوچکش از تب می‌سوخت. مادر بالای سر ویلی بیچاره خم شده بود. نور سرخ فام چراغ خسته شب بر چهره نحیفش می‌خزید.
– ویلی! پسرم، جان دلم! چیزی می‌خواهی؟
فقط صداهایی نامفهوم و آشفته شنیده می‌شد.
– درد داری؟ پاسخی نشنید.
– خدایا، خدای من، چه طور کار به این جا کشید؟ همه چیز به سرعت و به شکلی از ذهن زن رنج‌دیده گذشت. – بله، آن روز عصر پس از بازی، هنوز یک هفته هم نگذشته- چقدر بدنش داغ بود. دکتر می‌گفت به خاطر مه و گرفتگی هوای پاییزی بوده، و حالا، دیگرامیدی نبود. اگر بنیه‌اش قوی بود… زن نمی‌فهمید . آیا پسرک صدایش می‌زد؟
– چی شده، دلبندم؟
کودک که به دشواری سر جایش می‌نشست و چهره کوچک از تب سرخ‌شده خود را به بازوی مادر تکیه داده بود، با لکنت گفت: “اون… اون قشنگ بود.پدر مهربان آسمان‌ها به من گفته باید پیش او بروم. اجازه دارم، مگه نه، مامان جون؟ اجازه بده… خواهش می‌کنم. ” بعد دست‌های کوچک و داغش را به هم گره زد و بار دیگر از تب بی‌حال شد. و بر بستر افتاد. مادر بیچاره با دقت پتو را رویش کشید، سپس در حالی که درد و رنج بر او چیره شد به زانو افتاد، با دو دست حاشیه تخت کوچک فلزی را محکم چسبید و آهسته شروع به دعا خواندن کرد… آشفته و نامفهوم.
ساعت، هشت بار نواخت. اندکی از نور پریده رنگ روز پاییزی از پنجره به درون تابید. تخته‌های کف اتاق خاکستری و سایه‌های سنگین و سیاه اشیاء روی آن ها می‌افتاد. زن که زانو زده بود از جا برخاست و باردیگر کنار تخت کوچک نشست و با چشم‌هایی بی‌اشک و سوزان به فضا خیره شد. اکنون پسرک کمی آرام‌تر خوابیده بود. اما خیلی تند نفس می‌کشید، پیشانی‌اش داغ و گونه‌هایش کبود بود. مادر دستش را آرام روی موهای بور، مجعد و ژولیده کودک گذاشت و در سکوت نشست. هنگامی که صداهای بسیار بلند از راه‌پله‌ها شنیده می‌شد یا ناگهان دری به هم می‌خورد، رعشه‌ای به جان زن می‌افتاد.
ناگاه کودک فریاد زد: “پدر، پدر!” و به پهلوی دیگر غلتید. مادر وحشت کرد. اما ویلی دوباره آرام گرفت. اتومبیلی از خیابان گذشت. سروصدای اتومبیل به تدریج منعکس شد. صدای جارو کشیدن در پیاده‌رو طنین انداخت.
پسرک آهی کشید و گفت: “خدای مهربان، خدای مهربان، خواهش می‌کنم. من… من… پسر خوبی بودم… می‌توانی از مادر بپرسی.”
مادر دست‌های لرزانش را در هم گره کرد . در این لحظه ویلی آهسته چشم‌هایش را باز کرد و با تعجب به اطراف نگریست و به نجوا گفت: “من در آسمان بودم مادر.” سپس هیجان‌زده گفت: “در آسمان… اما نه راستی… نه راستی، تو مرا توی آن صندوق قشنگ طلایی می‌گذاری مامان، می‌دانی همان که آن طرف است.”
او شادمانه لبخند زد: “توی آن یکی که دو فرشته کوچک روش دارد، مادر.” مادر بلند‌بلند هق‌هق می‌کرد.” توی همان. قول بده…” زن بیوه با هراسی وحشت‌زا هر دو دست کوچک پسر دلبندش را محکم گرفت. دست به دعا برداشت: “خدایا! خدایا!” دیگر نتوانست چیزی بگوید. بعد احساس کرد لرزش سردی از دست‌های کوچک گذشت- رعشه‌ای- و زن فریاد کشید. سرخی گونه‌های کودک کاملا از بین رفته بود. لب‌هایش هنوز تکان می‌خورد و سپس آرام گرفت.
زن به پیکر کودک خیره شد. گویی گرما از بدنش بیرون رفته بود. پیکر کوچکش را در آغوش گرفت و به خود فشرد، بی‌فایده بود.
فقط لبخند، لبخندی شادمانه بر لب‌های بی‌روح و ساکن کودک بود!
… و آفتاب بی‌رنگ پاییزی بیرون روی تابوت‌ها و هم‌چنین روی آن تابوت کوچک، زیبا و طلایی می‌تابید. انوار خورشید از شیشه بزرگ ویترین به درون اتاق میانی منعکس می‌شد، و اشعه بی‌فروغ، هراسان بر چهره پریده رنگ ویلی کوچولوی بیچاره می‌خزید و به تدریج در سطح سفید دیوار محو می‌شد…