رنج سی ساله‌ محمود دولت‌آبادی!

به قلم: دکتر محمدرضا کمالی بانیانی ـ عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی

□ مردی بسی رنج برد و شاهکاری آفرید، شاهکاری که گنجینه‌ی ره‌آورد‌های ارزنده‌ی یک ملّت و یک کشور است. در واقع شاهنامه، دایره‌المعارفی‌ست که در آن نمادها و سمبل‌های کلیه‌ی شخصیت‌های ایرانی وجود دارد. از قدیمی‌ترین اعتقادات، خاطرات، جنگ‌ها، سرگرمی‌ها گرفته تا طبقات اجتماعی مردم. شیوه‌ی زندگی و… را در شاهنامه می‌توان یافت. بر همین مبنا بسیاری از شاعران و نویسندگان دیگر مستقیم یا غیرمستقیم و خودآگاه یا ناخودآگاه تحت‌ تأثیر فردوسی و اثرش بوده‌اند و بر همین مبنا سعی کرده‌اند که با خلق آثاری حداقل بتوانند آن تأثیر را به نمایش بگذارند.

یکی از این اشخاص محمود دولت‌آبادی‌ست. هر چند ممکن است در نگاه اول به‌نظر برسد که راه فردوسی و دولت‌آبادی از هم جداست؛ امّا با مطالعه‌ی دقیق شاهنامه و کلیدر به خوبی می‌توان شباهت‌های زیادی مابین فردوسی و دولت آبادی و آثارشان یافت. که بیان شباهت‌های ما بین شاهنامه و کلیدر انشاءالله در مقاله‌های بعدی به دوستان و خوانندگان عرضه خواهد شد.

شباهت‌هایی که مابین این دو اثر وجود دارد فراوان است که مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از:

۱ـ عشق به میهن

فردوسی و دولت‌آبادی برای وطن و مردم خود بسیار ارزش قائل‌اند و در هر جایی ردّپایی از این اندیشه را به جا می‌گذارند. آری از دید شاهنامه‌ی ابوالقاسم فردوسی «هنر نزد ایرانیان است و بس» و «دریغ است ایران که ویران شود». ارزش‌ها و باورهای شاهنامه، ارزش‌ها و باورهای ایران است. «شاهنامه کتاب مردم است، زیرا حماسه‌ی شعر جمع، شعر رنج‌ها، امیدها و آرزوهای مشترک انسان است. شعری‌ست که نگران حال و آینده‌ی مردم خویش است. آن‌جا هم که رنگ شخصی به خود می‌گیرد، در حقیقت جدا از جمع نیست که مظهر قدرت و تفکر و اراده‌ی جـامعه است. به قول کویاجی: «هر یک از اساطیر، سرگذشت تمامی یک قوم را در وجود یک تن از آن قوم تجسّم می‌بخشد».۱

فردوسی عاشق سرزمین خویش بود، عاشق تاریخ و ارزش‌های دیرین قوم خود بود، زیبایی‌های مادّی و معنوی ایران، زمین را می‌ستود و در جهت اعتلای نام و ارزش‌های سرزمین خود، عمر خویش را می‌گذاشت و می‌سرود و می‌سرود؛ سرودی را که بدان باور داشت.۲

اگر فردوسی رستم را بر می‌کشد و به‌عنوان سلحشوری شکست‌ناپذیر تصویر می‌کند، برای آن است که رستم را نمودار اقتدار بی‌زوال ایران و ایرانیان می‌شناسد، زیرا به پیروزی و اراده‌ی قوم خویش پای‌بند و مومن است و خصوصیات انسانی که به این نامور بزرگ نسبت می‌دهد، حتا اگر از قول افراسیاب بزرگ‌ترین دشمن ایران باشد، در فردفرد ایرانیانی که وی بدانان عشق می‌ورزد، وجود دارد:

هــراسـانم از رسـتـم تـیـز چـنگ

تـن آسـان کـه باشد به کام نهنگ

بــه مـردم نـمـانـد بـه روز نـبـرد

نــپــیـچـد زِ زخـم و نـنـالد ز درد

ز نـیـزه نـتـرسـد، نـه از تـیغ و تیر

و گـر گـرز بـارد بَرْ او چـرخ پـیر

تو گویی که روی وی از آهن است

نـه مردم نژاد است، کَاهْریمن است۳

محمود دولت‌آبادی نیز درباره‌ی‌ ملّتش می‌نویسد. چرا که به کشور و ملّتش همانند فردوسی عشق می‌ورزد. این عشق به وطن را در وجود بسیاری از شخصیت‌های داستانی‌اش، بویژه گُل‌محمد می‌توان یافت  دولت‌آبادی خود در زمان انتشار جلد چهارم کلیدر می‌گوید: «اذعان می‌دارد که درباره‌ی مردم و سرزمین‌ام می‌نویسم و به این مجموعه، خاک، میهن و مردمم عشق دارم. چون در باور من، ما یکی هستیم و کار من این است که می‌توانم انجامش بدهم. در محدوده‌ی زمان و مکان، و هیچ شتابی هم در کار ندارم. مگر دقت و مراقبت روی این حقیقت قطعی که محدوده‌ی نسبی این عمری که دارم، هر چه معقول‌تر نیرویم را در جهت کار به‌کار گیرم».۴

دولت‌آبادی بر همین اساس، کتابش را تقدیم به عاشقان می‌کند و می‌گوید: «این کتاب، کتاب عشق است، نه فقط عشق در محدوده‌ی زن و مرد… عشق به منزله‌ی یک جاذبه‌ی وجودی و من اگر این کتاب را به پایان برسانم، حق دارم خوش‌بخت باشم. از این‌که یکی از زیباترین سنن فرهنگی ملّت خودمان را در این‌جا متبلور کرده‌ام و آن همانا عشق است».۵

در جایی دیگر در توضیح این‌که چرا نام کلیدر را انتخاب کرده است، ضمن اشاره به عشق به محیط بومی و کشور خویش می‌گوید: «دلم می‌خواهد که کلیدر مفهوم بزرگ‌تری، یعنی کل کشور را در بر گیرد». در جواب سؤالی که: «آیا منظورتان گردن‌فرازی انسان بوده است»، می‌گوید: «بله، انسان و خاک انسان‌هایی که بر این قسمت خاک مقیم‌اند، سعی کرده‌ام خلق بکنم. این‌ها همه‌اش نشانه‌ی عشق است به این سرزمین و آدمیانش و همه‌ی ستمی که ازش برده‌ام» و می‌افزاید: «بله و بارها تأکید کرده‌ام که مسأله‌ی هویت ملّی برای من مسأله‌ی عمده است… و اثر هنری هم به همین دلیل سرزمینی‌بودن است که می‌تواند زمینی بشود… آمیختگی سرشت من با این خاک و نیازهایی که در وجودم ایجاد شده، سبب و انگیزه شده که من در این جهت حرکت کنم و لاجرم فردوسی‌‌وار این آدم‌ها را بیافرینم و لاجرم این زمین را انتخاب کردم تا این کارها را بکنم».۶

۲ـ دهقان‌زادگی

فردوسی در روستای «باژ» چشم به جهان می‌گشاید. نظامی عروضی سمرقندی در این‌ باره می‌گوید: «استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین توس بود، از دیهی که آن دیه را بازخوانند».۷ بنابراین فردوسی، دهقان و دهقان‌زاده بود. در افسانه‌‌های متأخر دهقان را به مفهوم تازه‌تر آن برز‌گر / کشاورز گرفته‌اند. دهقانان از طبقات نجبا و فرهیختگان ایرانیان باستان بوده‌اند. فرزندان خانواده‌های دهقانی در پرتو رفاه نسبی که داشتند و با برخورداری از آموزگاران شایسته، با دانش، اخلاق، آشنا به تاریخ، فرهنگ و سنّت‌های ایرانی بار می‌آمدند.۸ بر همین اساس می‌توان آزادگی، گردن‌فرازی، پاکیزگی و فضیلت‌های اخلاقی فردوسی را ناشی از همین امر دانست. چرا که محیط خانواده، در ساخت روحیه‌ی فرزندان آن خانواده بسیار مؤثّر است و بر همین اساس است که می‌گوید:

سخنگوی دهقان چه گوید نخست

کـه نـام بزرگی به گیتی که جست

کـه بـود آن‌کـه دیهیم بر سر نهاد

نــدارد کـس از روزگـاران بـه یـاد

مـگـر کـز پـدر یــاد دارد پــســر

بـگـویـد تـرا یـک بـه یـک از پدر

و یا در آغاز و شروع بیش‌تر بخش‌های شاهنامه می‌گوید:

ز گفتار دهقان کنون داستان       بـپـیـونـدم از گفته‌ی باستان

محمود دولت‌آبادی نیز دهقان‌زاده بود. او در روستای دولت‌آباد، یکی از روستاهای سبزوار، به دنیا می‌آید. او از همان سال‌های آغازین کودکی مجبور می‌شود به عنوان چوپان و کارگر روستایی، کارهای طاقت‌فرسایی انجام دهد و خود وی در این‌ باره به صراحت عنوان می‌کند: «… نظیر دیگر و پیش از آن، مورد کشاورزی‌ست که کودکی و نوجوانی من با آن عجین شده و کشاورزی از بسیاری از جهات به من آموزش‌هایی داده است. آموزش‌هایی که می‌شود گفت، خودبه‌خودی با وجودم سرشته شده و آن نوعی نظم و روش است که بی‌‌آن کار به سامانی نمی‌تواند برسد. کاری که عوامل گوناگون طبیعی در آن دخالت تعیین‌کننده دارند و انسان ناگزیر است برای تغییر طبیعت با آن دم‌ساز و هم‌ساز باشد و کشاورزی در عین کار و کار و کار آن‌چه می‌طلبد، بردباری‌ست در جهت نظم یکنواخت که در جریان آن آدمی بسیاری از اوقات به تأمل و درنگ واداشته می‌شود. ابتدا زمین است و تو هستی… بله و چه‌طوری می‌شود که من از کاری وآزمونی چنین منظّم، توشه‌یی برنگرفته باشم؟ چرا. بی‌شک چیزهایی آموخته‌ام. اگر نه هیچ، امّا درنگ و تأمّل و جای موقع لزوم هر عضو را در روند یک مجموعه آموخته‌ام و برتر از این‌ها به ایمان دهقان رسیده‌ام».۹

۳ـ روحیه‌ی حماسی

همان‌گونه که گفته شد، شاهنامه بزرگ‌ترین اثر حماسی ادب فارسی‌ست. لحن کلام، شخصیت‌پردازی، صحنه‌سازی‌ها و حتّا نام‌هایی که فردوسی از آن‌ها استفاده می‌کند، حماسی هستند. در واقع فردوسی نمودهای اجتماعی، آیین‌ و روانی را در تمامیّت حماسه ذکر می‌کند. شاهنامه یک حماسه‌ی یک ‌لایه و یک تویه نیست. بلکه چند لایه‌ی هماهنگ آن را به‌وجود آورده‌اند. در شاهنامه به یک اعتبار، سرگذشت شاهان و تاریخ ایران دنبال می‌شود و از طرف دیگر، شرح دلاوری‌ها و پهلوانی‌ها، ماجراها، ستیزها، تضادّها و جنبه‌های گوناگون از زندگی آرمانی و پهلوانی را پی‌گیری می‌کند… و سرانجام آیین‌ها و بینش‌های اقوام ایرانی که در تمامیت وجود خویش به آن دست یافته‌اند، قرار داد.۱۰

محمود دولت‌آبادی که به جرأت می‌توان گفت تحت تأثیر عمیق فردوسی و شاهنامه بوده است، همواره کوشیده است که روحیه‌ی حماسی بسیار بارز و مشخّصی را در کلیدر به‌کار گیرد. لحن کلام، زبان، بیان حوادث، شخصیت‌ها و جز آن و جز آن، همه و همه نشانگر روحیه‌ی حماسی کلیدر است. خود او می‌گوید: «من برای کارهایی که پیش‌تر انجام شده، ارزش فراوانی قائل هستم، چون معتقدم که ما از گذشته می‌آییم و بار گذشته را با خودمان داریم و این پیوندی‌ست که امیدواریم در آینده ادامه پیدا کند».۱۱

او در ادامه در جواب سؤالی که آیا شما این مکان را هم حماسی دیده‌اید می‌گوید: «بله، کاملاً».

برای نمونه به چندین مورد از روحیه‌ی حماسی کلیدر اشاره می‌کنیم:

«… بکشید. بکشید. کارد! کارد! کشتار! مردها میان گله به جان گله. جنون نومیدی. خون گلوی گوسفندان و خشم گلوی مردان. پلنگان، دندان به خون می‌کشیدند، فغان! فغان بلقیس برخاست، گریستن دختران. ضجّه و گزیدن لب‌ها به دندان. مویه و بر کندن گیسوان، شیون و خروش، فریاد بلقیس، فرمان بلقیس که زنان کار را از پنجه مردان به در کشند! یورش‌زنان به میان گله ریختند، تلاش و کشمکش از هر سوی. روی کارکشته‌ترین گرگ‌ها را خان‌عمو سفید کرده است! بیداد او که از آغاز بلا تا این دم پنجه‌ی خود خونین نکرده بود، اینک به جبران می‌کوشید. کدام دست تواند او را از کشتار وابدارد؟ بلقیس، مگر بلقیس با او گلاویخت، دو غول خشم. دو جان بر آتش دودلاخ، خاک کشمکش ایشان، خون‌‌جاری بر خاک را تیره می‌کرد. نه از خان‌عمو مهربان‌تر، گُل‌محمد پنداری یکسر رخت خون به تن کرده. زیور به شیون بال بر شوی گشود. ماهک، یورش به بیگ محمد و مارال، به سستی کار از پنجه کلمیشی به درآورد. ستیز خونین خویش با خویش چه می‌کنید ای دیوانگان؟ صبرا به یاری بلقیس شتافت. چرا که زیردست و پای خان‌عمو هر آن می‌شد که بلقیس به‌جای گوسفندی قربان شود. خان‌عمو را صبرا از بلقیس واکند و مرد را نگاه داشتند، خان‌عمو چون گرازی درمانده نعره می‌کشید، رها کنیدم ای شغال‌ها! نه، امّا تلاش با همه‌ی نیروی جان در کار بود…» (ص ۳۶۱)

«… گُل‌محمد لقمه را گذاشت و آب خواست. بلقیس برای آب برخاست و خان‌عمو پا به درون گذاشت: زود از سفره دست‌کشیدنِ پهلوان؟ دل و جگر گوسفندی میان پنجه‌های خان‌عمو و هنوز بخار از آن برمی‌خاست… صورت درشت خان‌عمو پُر خنده بود و دندان‌های سفیدش می‌درخشید…». (ص ۳۸۵)

«… سخن‌ها دارد باروی کهن. سخن‌ها که زبان کسان، کم‌تر بازگویش کرده‌اند. به تن خواری‌ها کشیده است. به چشم و به گوش هم. زخم جای چنگال مغولان بر پوست تن، هرای مهیب تورانیان در گوش جان، و رد آن منجنیق‌ها، ساخته‌ی ماهرترین استادکاران چین، هنوز بر گرده‌های این باروی به جای‌اند. جای چنگال‌‌ها، جای نیزه‌ها، شمشیرها، چکاچک تسخیر، هیاهوی هجوم، خروش و خون جوانان. بارو به خون و خنجر آغشته است. موریانه‌‌ها بر دیوار می‌خزند. ستیز بر یال بارو به هم در می‌غلتند، فریاد سقوط. خون بر هوا خط می‌کشد. بارو بر خود می‌لرزد… بارو هم در می‌شکند. دروازه‌ها به هم در‌می‌شکنند. خنجر از پشت! این بار هم کاری چون همیشه! شهر به هم پاشیده است. سُم اسبان، صفیر تیغ، فغان پیرزنان. ستیز، سینه به سینه خنجر است و سینه شمشیر و گردن مردان. نیزه است و شکم مادران، پستان دختران. شهر دیوانه شده است. تاراج هست و نیست. شناختن بی‌امان شیهه‌ی وحشت‌زده‌ی اسبان در فغان مادران شهر، مادران. شهر فغان می‌کند. کوچه‌ها، میدان‌ها، خانه‌ها، شبستان‌ها، از تجاوز انباشته می‌شود. خاک و مردم زیر سُم کوبیده می‌شوند. به جان در کشته‌شدن می‌کوشند. سربداران مناره‌یی از سر مردان و مردمان در میدان، چشم تیمور در شهر می‌چرخد، چهره‌ی تیمور در شهر می‌تابید. زشتی! زشتی! ایستاده بر بلندایی تیمور در چشم سران بریده‌، قهقهه می‌زند. ابلیس زشت دیده نمی‌شود، می‌بیند چهره‌یی پهن، پهن‌تر از یک گنبد، پهن‌تر از یک مرداب. از یک کویر با همه‌ی زشتی می‌خندد. قهقهه‌ی زشت در آسمان بیهق نجیب، در طاق آبدان‌ها در سردابه‌ها، در دالان‌ کاروانسراها می‌پیچد. تازیانه‌یی اژدهایی به‌دست بر بلندی ایستاده است زشت‌خو، از سر تفنّن بر پشت بیوگان، مادران من، مادران ما تازیانه می‌زند. دستی به تازیانه، دستی به صُراحی، شاد و زشت می‌خندد. دو مشعل دودناک در چشمانش می‌سوزند، می‌لنگد، محکم می‌لنگد و از بالا فرود می‌آید. مهمیزهایش آرزو می‌خوانند، تازیانه‌اش زبان بر خاک و بر خون می‌کشد. خودش در آفتاب می‌درخشد از سبیل‌ها، لب‌ها، زبان و دندان‌هایش خون می‌چکد. کنار خرمن سرهای سربداران می‌ایستد پیروز و خاموش. می‌ایستد، خاموش نگاه می‌کند،سرها خاموش نگاهش می‌کنند. چشم‌ها خاموش نگاهش می‌کنند. مویه‌ی مادران پیر، تیمور به تازیانه مادران را می‌نوازد، زندگان به بند کشیده سرود می‌خوانند. خون از دهان برون می‌فشانند. زنده‌زنده فرزندان دادویه، فرزندان حلاج، فرزندان خرّم‌دین، فرزندان مزدک، این عاشقان تداوم عشق عیّاران بر دار ایستاده می‌میرند و خون خویش را به ارث وا‌می‌نهند، از دست و پای‌ها خون فوّاره می‌زند، خاری در چشم دشمن، روی از خون خویش سرخ می‌کنند و صف به صف در دل دیوار جای می‌گیرند…». (صص ۳۲ ـ ۴۳۰)

۴ـ امید به بازیافت فرهنگ

سـرآمـد کـنـون قـصـه‌ی یـزدگـرد

بــه مــاه ســفــنــد ارمــذ روز ارد

ز هـجـرت شـده پـنـج هـشـتـاد بار

بــه‌‌نــام جــهــان داور کــردگــار

چـو ایـن نـامـور نـامـه آمـد بـه بُــن

زمـن روی کـشـور شـود پُـر سـخن

از ایـن پـس نـمـیـرم که من زنده‌ام

کـه تـخـم سـخـن مـن پـراکنـده‌ام

هر آن کس که دارد هش و رای و دین

پـس از مـرگ بـر مـن کُـنـد آفرین

در قطعات پایانی اغلب بخش‌های شاهنامه‌ی فردوسی، ضمن یاد از سنّ و سال خود و ایام پیری خود، پیوسته اذعان می‌کند که امیدوار است که دیگران اثرش را بخوانند و از آن استفاده کنند. او به اهمیّت کار خویش واقف است و می‌داند که روزی ثمر خواهد داد. به همین اساس که بر دقیقی، خرده می‌گیرد:

هـم او بـود گـویــنــده را راهــبــر

کـه شـاهـی نـشـایـنـد بـر گـاه بـر

هـمـی یـافـت از مهتران ارج و گنج

ز خـوی بـد خـویـش بـودیـش رنج

به نظم اندرون سست گشتش سخن

ازو نـــو نــشــد روزگــار کــهــن

دولت‌آبادی نیز همین اندیشه را در ذهن می‌پروراند که کلیدر را نوشت و بسیار دوست داشت که کارش به بار نشیند و فرهنگ ملّت و قومش را بازیابی کند: «آری این باز می‌گردد به مقوله‌ی بازیابی خود در فرهنگ ما و من فکر می‌کنم این میل به بازسازی فرهنگ اجتماعی تاریخی در تمام نویسندگان ملّت ما،گویندگان و سرایندگان ملّت ما بوده و نمونه‌ی مشخص و باارزش خود فردوسی‌ست. فردوسی می‌خواهد ملّتی را دوباره بازسازی کند… (آری) تمام کوششم این است… من می‌خواهم به‌عنوان نویسنده‌ای از ملّت ایران حضور داشته باشم».۱۲

۵ ـ رنج سی‌ساله

شاهنامه حاصل تمام عمر حکیم بزرگ توس از جوانی تا پیری‌ست. فردوسی در چهل سالگی از سال ۳۷۰ نظم شاهنامه را براساس دفتر ابومنصوری آغاز کرده و بعد از سی سال در حدود ۴۰۰ هجری آن را به پایان رسانیده است که خود می‌گوید:

بسی رنج بردم در این سال سی

عـجـم زنـده کردم بدین پارسی

  ماهنامه‌ی‌حافظ با همکاری استادان، نویسندگان و شاعران سراسر کشور، همه‌ماهه در هفته‌ی اول هرماه منتشر می‌شود و تاکنون بیست شماره‌ی آن به‌چاپ رسیده است. امیدواریم نشر این مجله‌ی فرهنگی منظور نظر شما خواننده‌ی فرهیخته و همه‌ی فرهنگوران آزاده‌ی ایرانی که به چنین مباحث فرهنگی / ادبی و به تاریخ سیاسی معاصر علاقه‌مندند، واقع شود. دوازده شماره‌ی اول ماهنامه (فروردین تا اسفند ۱۳۸۳) با جلد گالینگور، اکنون در دفتر ماهنامه‌ی‌حافظ  آماده‌ی تقدیم به کتابخانه‌های دانشگاهی، عمومی و خصوصی‌ست. علاقه‌مندان می‌توانند دوره‌ی اول این ماهنامه را برای خود یا هر کس دیگر از اعضای خانواده یا دوستان ـ در داخل یا خارج از کشور ـ از طریق پست دریافت دارند. برای دریافت دوره‌ی سالیانه، مبلغ ۰۰۰/۱۱ تومان به حساب سیبای بانک ملی، شعبه‌ی دانشگاه تهران، کد۸۷، شماره‌حساب ۰۱۰۲۰۰۱۸۴۳۰۰۸ واریز فرمایید.  با یک تلفن آن را برای شما پست خواهیم کرد.         شماره‌ی تماس ماهناه‌ی حافظ : ۶۶۹۶۸۴۸۸      

دولت‌آبادی نیز در سؤالی که فریدون فریاد از او می‌پرسد به صراحت اذعان می‌کند که «من رنجی سی‌ساله را تحمّل کرده‌ام تا بتوانم به خلق چنین اثری دست یازم».۱۳ او در جواب این‌که آیا شما چیزی را که از ماده و واقعیت می‌گیرید، در ذهنتان تبدیل به یک چیز کیفی و تازه می‌کنید، می‌گوید: «اصلاً جز این کار را نمی‌کنم. جز این اگر بود که سی‌ سال مدارا نمی‌کردم برای رسیدن به بیان داستانی مثل کلیدر. چون معتقد به روایت‌کردن ساده نیستم و از نظر من ظرفیّت یک اثر هنری در ارتباط قرار می‌گیرد با ظرفیت خود نویسنده در آن دورانی که آن اثر را دارد می‌نویسد».۱۴

۶ـ انتقال سینه به سینه

همان‌گونه که می‌دانیم شاهنامه روایاتی‌ست که سینه به سینه منتقل شده تا به فردوسی رسیده است. و این فردوسی بود که تمام این شفاهیات را به‌صورت مکتوب درآورد. دولت‌آبادی نیز به این امر اذعان می‌کند و می‌گوید: «من یک اثر آنی و لحظه‌یی از یک رویداد گرفته‌ام، آن هم شنیداری. و تا آنجایی که با من و این موضوع مربوط می‌شود، گفتم که نشانه‌هایش همین چهاربیتی‌هایی بود که درباره‌ی گل محمد گفته شده و اقلاً من هزار بار شنیدمش.۱۵    ■

منابع

۱ـ ۲۱ گفتار در مورد شاهنامه و فردوسی، دکتر منصور رستگار فسائی.

۲ـ همان، ص ۲۲.

۳ـ همان، ص ۲۲.

۴ـ ما نیز مردمی هستیم، گفت‌وگو با دولت‌‌آبادی، ص ۱۱۷.

۵ ـ همان، صص ۲ ـ ۳۱.

۶ ـ همانجا.

۷ـ به نقل از کتاب فردوسی، اثر محمدامین ریاحی، ص ۶۸.

۸ ـ فولادوند، عزت‌الله، «دهقان و نقش او در نگاهداشت و انتقال فرهنگ ایران، ماهنامه‌ی‌حافظ، ش ۲، اردیبهشت ۸۴)، صص ۲۳ ـ ۲۷.

۹ـ همان، ص ۷۲.

۱۰ ـ ما نیز مردمی هستیم، ص ۱۵۹.

۱۱ـ حماسه در رمز و راز ملی، محمد مختاری، توس، ۱۳۷۹، ص ۱۲۲.

۱۲ـ ما نیز مردمی‌ هستیم، ص ۳۰۳.

۱۳ـ همان، ص ۲۵۰.

۱۴ـ همان، ص ۲۹۴.

۱۵ـ همان، ص ۲۷۵.

۱۵ـ همان، ص ۲۷۶.