حقیقت همیشه از افسانه عجیب‌تر است!

به قلم : فرید جواهر کلام

شما زندگی عادی این و آن را به‌صورت داستان درمی‌آورید، دست مریزاد. حالا من داستان نگون‌بختی خود را به انشاء خودم برای‌تان می‌نویسم، شما آن را حک کنید، آیا راست می‌گویند که: «حقیقت همیشه از افسانه عجیب‌تر است؟» م. الف.

سی و چند سال پیش، در خانواده‌ی ثروتمندی به‌دنیا آمدم، آن‌طور که بعدها شنیدم، پدر و مادرم در زندگی همه‌چیز داشتند، جز یک بچه، که با آمدن من آرزوشان برآورده شد. امّا این آرزو برای‌شان ارزان تمام شد، زیرا همان روز اول متوجه شدند دخترشان نقصی در چهره دارد و قست راست صورتش ماه‌گرفته است، بدترین نوع ماه‌گرفتگی. پوست طرف راست صورتم، مانند قطعه‌ای از چرم سیاه بود که اطراف چشمم را هم گرفته بود، امّا شگفت آن‌که طرف چپ صورت کاملاً تمیز و طبیعی بود و بعدها به‌قول اطرافیان و دوستانم، متوجه شدم که اصولاً نیم‌رخ من بسیار زیبا هم هست، چهره‌من در مجموع تشکیل شده بود از مثبت و منفی، فرشته و ابلیس، بهشت و دوزخ.

ده‌ساله بودم که به اصرار مادرم جراحی پلاستیک روی چهره‌ام انجام دادند، و ای کاش نداده بودند. حتا خود آن جراح متخصص زیبایی هم گفته بود: ممکن‌ست عمل موفقیت‌آمیز نباشد، اگر چندسالی صبر کنید، بهتر است. امّا اصرار مادر کار خودش را کرد.

به‌دستور دکتر، تا یک‌ماه بعد از عمل، باند روی صورتم را باز نکردند، امّا روزی که باز کردند… چه بگویم… من و مادر هر دو از هوش رفتیم! … از اول هم بدتر شده بود. دکتر می‌گفت: چیزی نیست، بهتر می‌شود، تدریج لازم دارد. همین‌طور هم شد، بعد از مدتی زخم کمی بهتر شد، امّا باز هم آشکار بود که طبیعت، داغ باطله‌ای بر چهره‌ام زده است.

دوران دبیرستان را به هر دردسری بود گذراندم، بعضی‌ وقت‌ها صورتم را باندپیچی می‌کردم، بعضی وقت‌ها همیشه دست راستم روی چهره‌ام بود، در هر حال مصیبت داشتم. نکته‌ای که مرا خیلی آزار می‌داد، دل‌سوزی و ترحّم دیگران بود. از دوستان، خویشان، هم‌شاگردی‌ها و مردم توی کوچه و خیابان که غالباً می‌گفتند: «طفلک چه بدبخته! امّا طرف دیگه‌ی صورتش قشنگه‌ها!»

من در عنفوان جوانی دختری شده بودم از آدم‌گریزان، غیر از دبیرستان، به هیچ‌جا نمی‌رفتم، تفریح من منحصر بود به معاشرت با دوستانی معدود، شنیدن موسیقی و خواندن داستان‌های غم‌انگیز. با همه‌ی ثروت و رفاه، تقریباً از تمام تفریحات هم‌سن و سال‌های خود محروم بودم، از کوچه و بازار گریزان، و از نسل بشر فراری، گوشه‌گیر، افسرده، با یک داغ کریه.

بعد از اتمام دبیرستان، مشاهده کردم دیگر قدرت ادامه‌ی تحصیل ندارم، ناچار خانه‌نشین شدم، این خانه‌نشینی و تنهایی، وضع روانی و عصبی مرا بدتر کرد، اتفاق می‌افتاد که گاه و بی‌گاه رعشه‌ای مرا می‌گرفت و به حالت نیمه‌مصروع درمی‌آمدم. با این ترتیب، به اصرار پدرم مرا نزد یک روان‌پزشک بردند، این آقای دکتر مهربان، بعد از مدتی معاینه و سؤالات و تجزیه و تحلیل، فرمودند: «علت اصلی و ریشه‌ی ناراحتی شما، همین زخم و لک صورت‌تان است! ]شیر را خورد و گفت شیرین است![

ـ خوب آقای دکتر، چاره‌ی کار چیست؟

ـ دوا می‌دهم، دستور می‌دهم، مرتب هم نزد من بیایید و دست‌آخر هم یا شوهر کند یا صورتش را جراحی کند یا هر دو!

مراجعه به روان‌پزشک و اظهارات او، مرا به حالت نیمه‌دیوانه‌ای درآورده بود، شب‌ها تا قرص نمی‌خوردم، خوابم نمی‌برد. آن حالت تشنّج و غش بدتر شد، پیش خود می‌گفتم: اول بیماری عصبی، بعد روانی، بعد جنون مطلق، بعد هم تمام عمر در بیمارستان. پدرم می‌گفت: من حاضرم تمام دارایی و وجودم را برای درمان دخترم بدهم. بدین‌ترتیب، یکی از دوستان دنیادیده‌اش توصیه کرد مرا برای درمان جسمی و روحی به خارج بفرستند. خانواده‌ی این مرد در شهر میلان ایتالیا ساکن بود، به پیشنهاد وی، من و مادرم برای درمان درد بی‌درمانم به ایتالیا رفتیم. اولین‌باری بود که به اروپا می‌رفتم، راستش در آن چندماه اقامت در آن‌جا، طعم خوشی و لذت زندگی را چشیدم، زیرا گذشته از زرق و برق و رفاه و تسهیلات، مردم آن‌جا آن‌قدرها نسبت به من و چهره‌ام کنج‌کاوی و فضولی نشان نمی‌دادند.

پروفسور بوبورینی در میلان کارشناس درجه‌ی یک شیروژی پلاستیک (جراحی زیبایی)، نسبت به من مهربانی متعادلی داشت، نه مهربانی افراطی دل‌سوزانه. او به من گفت: دخترم من عمل انجام می‌دهم، اندکی بهتر هم می‌شوی، ولی مثل آدم معمولی نخواهی شد.

ما قبول کردیم، سه بار عمل روی صورتم انجام شد، در تمام فواصل بین عمل، صورتم باندپیچی بود و توجه هیچ‌کس را جلب نمی‌کرد، نیم‌چهره‌ام را باندپیچی می‌کردند و نیم دیگر برهنه، و آن نیم برهنه‌ی زیبا، به‌راستی توجه دیگران را جلب می‌کرد، این بود که اگر کسی هم به من نگاه می‌کرد، از روی ستایش بود نه وحشت و حیرت.

حالا برای‌تان بگویم این پروفسور، پرستار و دست‌یاری داشت به نام اینس (Ines) که نسبت به من فوق‌العاده مهربان و صمیمی بود، آن‌گونه که من غالباً منزلش می‌رفتم، دوست و معاشر من در میلان ایتالیا، اینس بود. گردش می‌رفتیم، تفریح می‌کردیم و به‌اصطلاح خوش بودیم. خوش‌بختانه او زبان انگلیسی بلد بود، من هم که در ایران معلم داشتم، خوب انگلیسی صحبت می‌کردم و از این نظر هم گرفتاری نداشتم. حالا برای‌تان نکته‌ی دیگری از بازی یا شوخی طبیعت بگویم.

این پرستار برادری داشت به‌نام جیوانی (Jiuani) که هم از خودش کوچک‌تر بود و هم از من. اندک‌اندک میان من و او یک دوستی ساده‌ی خواهر برادری برقرار شد. جوانکی بود باذوق، خون‌گرم، مهربان و خوش‌قیافه. دوستی ما ادامه یافت تا آن‌که آخرین عمل روی صورت من هم انجام شد. روزی که باند را باز کردند، مشاهده کردم خیلی بهتر شده‌ام، امّا آن پروفسور دانا به یکی از سالن‌های آرایش و زیبایی سفارش داده بود برای یک ماسک ظریف و نازک برای نصف چهره‌ام. وقتی این ماسک یا این ورقه‌ی لطیف مثل پوست میوه را روی صورتم می‌گذاشتم، به زحمت می‌شد تشخیص داد که من چنین نقصی را داشته‌ام. از شدت شعف، دست‌های پروفسور را بوسیدم.

به توصیه‌ی همین پزشک دانا، به یک پزشک اعصاب هم مراجعه کردم. او برایم گفت: خوش‌بختانه با این ترمیم، وضع روحی شما هم بهتر می‌شود، ولی اگر ازدواج هم بکنید، به‌اصطلاح معروف «دیگه چه بهتر!»

اکنون که می‌خواستیم به ایران بازگردیم، دل‌کندن از این خواهر و برادر (اینس و جیوانی) بسیار دشوار بود، امّا از آن‌ها قول گرفتم برای یک گردش‌گری به ایران بیایند و مهمان ما باشند.

بدین‌ترتیب، من و مادرم با موفقیت به ایران بازگشتیم و حالا زندگی به من کم و بیش لبخند می‌زد. پدرم که واقعاً از این پیروزی خوش‌حال شده بود، می‌گفت: حالا فقط یک کار مانده و آن این است که برای میترا شوهر شایسته‌ای پیدا کنیم.

متأسفانه از این نظر من سابقه‌ی خوبی نداشتم. جوانان فامیل و آشنایان، هنوز هم مرا به چشم همان میترای غشی و ماه‌گرفته می‌‌دیدند. پدر و مادرم انتظار داشتند با این بهبود نسبی و ثروت خانوادگی، سرانجام شوهر مناسبی برایم پیدا شود، امّا من و والدینم در این زمینه یک اختلاف‌نظر بزرگ پیدا کردیم. هر جوانی که برای خواستگاری می‌آمد یا او را می‌آوردند، اگر می‌پسندیدم، در همان جلسه‌ی اول یا دوم، نقص خود را گوش‌زد می‌کردم و مخصوصاً آن را بزرگ‌تر جلوه می‌دادم تا بعداً اختلافی پیش نیاید. پدر و مادر می‌گفتند: لزومی به گفتن این مسأله نیست، اگر شما دو نفر هم‌دیگر را پسندیدید و بعد از معاشرت، صمیمیت بین‌تان ایجاد شد، دیگر آن‌قدرها این نکته باعث دردسر نخواهد شد. امّا من این کار را یک نوع تقلّب و تزویر می‌دانستم. این بود که بسیاری از آن‌ها همین که می‌فهمیدند نیمه‌ی صورتم معیوب است، میدان را خالی می‌کردند. پاره‌ای از آن‌ها هم در نهایت وقاحت، از من می‌خواستند تا ماسک خود را بردارم و آن‌ها در این دوره‌ی گرانی و وانفسا، همان‌طوری که جنسی را می‌خرند، چهره‌ی معیوب مرا سبک و سنگین کنند و ببینند این چهره با آن ثروت بر روی هم ارزش خریداری دارد یا نه! این جریان باعث می‌شد که من از جنس مرد متنفرتر و بی‌زارتر شوم.

بدین‌ترتیب، چند سالی برنامه‌ی شوهریابی و پذیرفتن خواستگاران اجرا شد، پاره‌ای را من نمی‌پسندیدم، پاره‌ای هم به هنگام خرید! ترازو به زمین می‌زدند! در نتیجه چندین سال از بهترین ایام عمرم سپری شد.

رفته‌رفته دیگر داشتم از شوهرکردن منصرف می‌شدم که دوستان به من اطلاع دادند خواستگار مناسبی برایم یافته‌اند. می‌گفتند او مهندسی است چهل‌ساله که یک‌بار ازدواج کرده و شکست خورده، حالا وضع مالی‌اش خوب نیست، به احتمال قوی شوهر مناسبی برای تو خواهد شد.

نخستین‌بار که به منزل ما آمد، از او خوشم آمد. مردی بود بلندقامت، متین، با حرکاتی آرام. به‌نظر می‌آمد آدمی باشد نیرومند و متکی به نفس. من در همان جلسه‌ی اول، نقص چهره‌ام را برایش تشریح کرده، نظر او را پرسیدم. به‌آرامی پاسخ داد:

ـ وقتی دو نفر واقعاً قصد زندگی با یک‌دیگر را داشته باشند، این مسأله اهمیتی ندارد.

این‌ نخستین‌باری بود که از یک خواستگار چنین حرفی را می‌شنیدم، امّا برای محکم‌کاری، زشتی چهره‌ام را بزرگ‌تر کردم، او نگاه دقیقی به قسمت راست صورتم انداخته، گفت:

ـ برای من یکی،  این چیزها بی‌تفاوت است.

من که از اول هم از او خوشم آمده بود، بیش‌تر به وی احساس محبت کردم، در نتیجه… صحبت‌های مقدماتی با شتاب مطرح شد، آن‌وقت قرار بر این گذاردیم که مدت یک ماه با هم معاشرت کنیم. در ظرف این مدت، او حتا یک‌بار هم تمایلی نشان نداد که صورتم را بی‌نقاب ببیند و رفتارش نسبت به من کاملاً بزرگوارانه و آمیخته با مهربانی بود. بدین‌ترتیب، من با روحیه‌ای امیدوار، آمادگی‌ام را برای ازدواج اعلام داشتم.

پدرم جشن بزرگی برپا کرد و تمام هزینه‌ها را هم خودش پرداخت. قرار شد پدر خانه‌ی کوچکی برای ما فراهم کند. با این وضع، من با مهری مختصر و سبک به عقد مهندس بیژن درآمدم.

او در حدود ۱۴ سال از من بزرگ‌تر بود، پول و مایه‌ای در بساط نداشت، خودش بود و حقوق‌اش. با این همه، من او را دوست می‌داشتم و چون تا آن زمان از مردی محبت ندیده بودم، تصور می‌کردم عاشق او هستم.

زندگی ما دو نفر، در خانه‌ی کوچک جدیدمان آغاز شد. خوش و خرم. پس از سپری‌شدن ماه عسل، یک روز صبح زود، از خواب برخاستم و ماسک چهره‌ام را برداشتم تا واکنش او را ببینم. بیژن از خواب بیدار شد و شروع به پوشیدن لباس نمود. جلو رفتم، سلام کردم، جوابی داد و به کار خود پرداخت. خیال کردم متوجه چهره‌ام نشده است، جلو رفتم، صورتم را به صورتش چسباندم و گفتم:

ـ مرا نمی‌بینی؟

ـ چیه؟ چی شده مگه؟ اینو میگی؟ صورت‌تو؟

ـ آره، خوب نیگاه کن!

چند ثانیه به صورتم خیره شد، با انگشتانش چهره‌ی بیمارگون را لمس کرد، بعد گفت:

ـ گفتم که برای من این چیزا بی‌تفاوته!

آن‌قدر از حرف و حرکت او خوش‌حال شدم که بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شد.

بدین‌ترتیب، زندگی شیرین و خوشی را ادامه دادم و این خوشی مدت چهار ماه ادامه یافت، غافل از این‌که…

زندگی ما بسیار خوب می‌گذشت، تنها یک مسأله‌ی کوچک مرا اندکی ناراحت می‌کرد و آن علاقه‌ی بیژن به قمار بود. تقریباً یک روزدرمیان ، منزل ما بساط قمار برپا بود و او تا دیروقت با دوستانش مشغول بود، منتهی در برابر آن‌همه محبتی که به من کرده بود و می‌کرد، این مسأله را نادیده می‌گرفتم.

آغاز نگون‌بختی

این ایام خوش، مثل برق سپری شد. یک روز عصر، بیژن رو به من کرده و گفت:

ـ میترا فردا رفقا (قماربازان!) منزل ما می‌آیند، من به دویست‌هزار تومان پول احتیاج دارم، دلم می‌خواهد آن را از پدرت بگیری و برایم بیاوری.

جواب دادم:

ـ حتماً، بیژن‌جان، پول که چیزی نیست، مطمئناً پدرم می‌دهد.

ـ خوب، پس بهتر است همین حالا بروی و ترتیب‌اش را بدهی.

بی‌درنگ خود را آماده کردم و به منزل پدر رفتم. در آن‌جا نزد پدر با آگاهی از حقیقت‌تلخی، بار دیگر از فراز ابرهای رؤیا و شادی فرود آمدم و به زمین خوردم.

پدر مدتی مکث کرد، بعد سری تکان داده و گفت:

ـ من حرفی ندارم، ولی این برنامه تا چه موقع باید ادامه داشته باشد؟

ـ چه برنامه‌ای؟

ـ همین پول‌گرفتن! از هنگام ازدواج تو تا کنون، هر ماه به بهانه‌های گوناگون، حدود نیم‌میلیون تومان (هر ماه) از من گرفته، حالا دارد جیره‌اش را بالا می‌برد!

دنیا را بر سرم کوبیدند، پس بیژن بدون اطلاع من مرتباً از پدرم پول می‌گرفته، پس بی‌خود نبود آن روز از قیافه‌ی کریه من وحشت نکرد. با ناراحتی پرسیدم:

ـ پدر جان، شما چرا به او پول می‌دادید؟

ـ برای این‌که پیش از ازدواج به او قول داده بودم گاه و بی‌گاه به او کمک مالی کنم، حالا هم اگر تو بخواهی، این پول را به او می‌دهم، امّا آخرعاقبت‌اش چی؟

بدون گرفتن پول، خانه‌ی پدر را ترک کردم، پس او برای پول به من مهربانی می‌کرد. در راه آن‌قدر حالم بد شد که احساس کردم آن رعشه و غش قدیمی دارد به سراغم می‌آید. وقتی به منزل رسیدم، بیژن مشغول کشیدن سیگار بود. پیش از آن‌که دهان باز کنم، پرسید:

ـ پول رو آوردی؟

من که به‌راستی به زخم روحم ضربه وارد آمده بود، مثل کوه آتشفشان منفجر شدم و با صدای جیغ‌مانندی فریاد زدم:

ـ خجالت نمی‌کشی؟ بی‌غیرت پُررو! تو فقط به‌خاطر پول با من ازدواج کردی، من ماسک خود را برای تو برداشتم، امّا تو ماسک تزویر خود را برنداشتی، تو نقش باز کردی، تو از اول هم مرا دوست نداشتی.

بیژن سخنی گفت که یک‌باره من تبدیل شدم به همان موجود کریه داغ‌دار، غشی، عصبی و نومید، مانند سگ گرِ محکوم به درد و رنج. بیژن گفت:

ـ معلومه که دوست نداشتم! زنیکّه‌ی خیالاتی مسخ‌شده، یه شب آینه رو بی‌نقاب جلوی صورتت بگیر، ببین چی تماشا می‌کنی، تو همون عروس فرانکشتین هستی.

من فریادی کشیده، از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، مشاهده کردم بیژن از منزل رفته. باجی (مستخدمه) آب‌قند دهانم می‌ریزد، با خود اندیشیدم اگر من شوهر نکرده بودم، هرگز گرفتار چنین نومیدی و زوال روحی نمی‌شدم. در دل به هرچه روان‌پزشک و روان‌شناس و تئوری روان‌شناسی است، نفرین و لعنت فرستادم. آیا اصرار و توصیه‌ی آن‌ها برای شوهرکردن، به‌خاطر به‌دست‌آوردن این زندگی بود؟

از آن موقع، زندگی ما دیگر به هم خورد. چند صباحی مثل سگ و گربه در کنار هم بودیم تا یک روز خودش پیشنهاد طلاق داد، چون مطمئن بود دیگر از مقررّی خبری نیست. پیشنهاد او را با میل پذیرفتم، البته این کار مدتی دوندگی اداری داشت. ]دادگاه، محضر و…[

 

برق امید

یک روز مادرم نامه و بسته‌ای آورد که باز هم برق امیدی در دلم روشن شد ]بی‌جهت![. نامه‌ی مفصل از اینس از ایتالیا بود، خبر می‌داد به‌زودی در ایران میهمان ما خواهد شد. آن بسته‌ی بزرگ هم یک تابلوی نقاشی زیبا بود. تابلویی بود بزرگ و رنگی، نیم‌رخ زیبایی از صورت یک زن جوان را نشان می‌داد، به‌راستی زیبا و دیدنی، این چهره‌ی سالم من بود! نیم‌رخ زیباتر از خودم.

معلوم شد برادر اینس که نقاش بوده ]و من خبر نداشتم[، این تابلو را از روی عکس نیم‌رخ من ترسیم کرده است! هر کس این تابلو را می‌دیدید، تشخیص می‌داد که در انگیره‌ی نقاش برای کشیدن آن از عشق و احساس بو و رنگی هم به‌چشم می‌خورد. اینس در نامه‌ی خود نوشته بود: «جیوانی، برادرم نیز همراه من به ایران می‌آید، شنیدم تو شوهر کردی، افسوس، چون جیوانی می‌توانست برای تو شوهر خوبی شود!»

تا مدتی با تماشای تابلو و امید به آینده ]ازدواج مجدد پس از طلاق[ خوش بودم. مادرم نیز در این زمینه اشاره می‌کرد که بعد از جدایی از بیژن، شاید این جوان ایتالیایی برای تو مناسب باشد، متأسفانه جریان طلاق با سرعت پیش نمی‌رفت.

یک روز که من غرق تماشای تابلوی نیم‌رخ خود بودم، بیژن وارد اتاقم شد. نظری به تابلو انداخته، با صدای بلند خندید و گفت:

ـ معلوم می‌شه این نقاش هر کی بوده، این ور صورت‌تو ندیده، اگر دیده بود، رَم می کرد!

این هم ضربه‌ی دیگری بود که به یادگار از همسرم در ذهنم باقی می‌ماند، امّا من با امید دل‌خوش بودم، امید… امید… ای کاش امید را برای بشر خلق نمی‌کردند.

آقای داستان‌نویس، نمی‌دانم شما این گفته‌ی نیچه (Nietzsche) فیلسوف آلمانی را شنیده‌اید که می‌گوید:

“Hope is the root of all evils; because it prolongs the torment of Man.”

امید ریشه‌ی تمام مصیبت‌هاست، زیرا  عذاب بشر را طولانی می‌کند.

باری، من همین‌طور امید تازه یافته بودم و جریان طلاق هم با کندی پیش می‌رفت، تا آن‌که یک روز مادرم تلفن کرد و گفت: «امروز اینس و برادرش به ایران می‌آیند، مهمان من هستند، تو هم بیا با ما برویم فرودگاه.» من گفتم این کار به‌هیچ‌وجه صلاح نیست، مبادا که این مرد بویی ببرد و به‌اصطلاح چوب لای چرخ‌مان کند، مثلاً از طلاق منصرف شود. مادرم قبول کرد. اینس و برادرش در منزل مادر و پدرم سکنی گزیدند. والدینم آن‌ها را به گردش می‌بردند، چندین بار هم من تلفنی، هم با اینس و هم با جیوانی صحبت کردم، بسیار گرم و صمیمی. یک‌بار هم جیوانی غیرمستقیم به من ابراز عشق کرد، در جواب گفتم: «فعلاً که من زن شوهرداری هستم، بعداً هم معلوم نیست چه شود.»

از قرار معلوم، مادرم جریان اختلاف من و بیژن و حتا اقدام به طلاق را هم برای‌شان گفته بود.

حالا این‌ها را شنیدید، این را هم بشنوید که این جوان ایتالیایی اصلاً مرا با چهره‌ی حقیقی‌ام بعد از عمل ندیده بود، یا صورت باندپیچی مرا دیده بود یا دست آخر با آن ماسک نازک.

چند روزی گذشت، بدون آن‌که من خبری داشته باشم جریان ارتباطات تلفنی ما را مستخدمه‌ی منزل (باجی) به بیژن خبر می‌داد ]لعنت بر هرچه خدمت‌گزار بی‌وفاست[، فرایند طلاق ما هم تقریباً عملی شده بود که یک روز مادرم تلفن زد و گفت: «این دختره‌ی فرنگی، اینس، اصرار دارد که تو را ببیند، تو که این‌جا نمی‌آیی، فردا ما پیش تو می‌آییم.»

من در جواب گفتم:

ـ مبادا برادرش را هم بیاورید!

ـ چرا، چه مانعی دارد؟

ـ فکرش را هم نکنید، غوغا می‌شود، بگذار طلاق صورت بگیرد، بعد.

آقای بیژن‌خان، شوهر آکتور من، که دیگری دیناری از پدرم دریافت نمی‌کرد، حالا آخرین زورهایش را برای شکنجه‌ی من به کار می‌بست. یک تمهید وی آن بود که گوشی مخصوصی تعبیه کرده بود که هر وقت زنگ می‌زد، باجی مستخدمه آن را برمی‌داشت و مکالمات طرفین را می‌شنید و شب به بیژن گزارش می‌داد. مکالمه‌ی آن روز من هم جریانش به بیژن گزارش داده شد.

برای‌تان گفته بودم که ماسک ظریف نازک صورتم را شب‌ها برمی‌داشتم که پوست هوا بخورد و روزها آن را بر چهره‌ام می‌گذاشتم. جز این ماسک، یکی دیگر هم یدکی برایم درست کرده بودند. من هر دوی آن‌ها را در کشوی میز توالتم می‌گذاشتم، بی‌خیال.

آن شب به‌طور معمول به بستر رفتم، غافل از این‌که بیژن از ورود احتمالی مادرم و آن خواهر و برادر آگاه شده است. صبح مثل همیشه وقتی از جا برخاستم، به سراغ کشوی میز توالت رفتم، امّا از ماسک‌های من خبری نبود!!

وحشت‌زده به اتاق بیژن رفتم و پرسیدم:

ـ تو ماسک‌های مرا ندیدی؟

ـ چرا دیدم، توی کشو نیست، روی همان میز است.

به طرف میز رفتم، با وحشت مشاهده کردم که توده‌ی کوچکی مثل کاغذپاره کپه‌ی کوچکی تشکیل داده است، به آن‌ها دست زدم، ای خدا، قطعات ریزریزه‌ی هر دو ماسک من بود!

فریاد در گلویم خشک شد، به طرف بیژن رفته، پرسیدم:

ـ این کار توست؟

ـ آره، آخه خانوم امروز مهمون داره، بذار چهره‌ی واقعی رو ببینن!

چنان فریادی کشیدم که خودم نیز وحشت کردم، همسایه‌ها خبر شدند، من و بیژن مشغول دعوا و فحش‌کاری بودیم که زنگ زدند. مادرم، اینس و برادرش جیوانی وارد شدند و چون من فریاد می‌کشیدم، جوان ایتالیایی، مثلاً برای نجات من از خطر، باشتاب به سوی من آمد، امّا… به محض آن‌که جیوانی چهره‌ی عریان مرا مخصوصاً در حالت پرخاش مشاهده کرد، چنان وحشت کرد که به‌زبان ایتالیایی با صدای بلند گفت:

ـ او مامّا میو (ای مادر مقدس)

جیوانی چند لحظه خیره‌خیره مرا نگریست و بعد بدون آن‌که منتظر خواهرش شود، رَم کرد و از منزل من گریخت.

آن از روحیه و رفتار شوهر ایرانی‌ام، این هم واکنش یک جوان متمدّن، هنرمند و باذوق اروپایی که به من ابراز عشق کرده بود!

چه درد سرتان بدهم، مهمان‌ها رفتند، طلاق ما هم سرانجام صورت گرفت. حالا اجازه می‌خواهم که بنویسم:

«از هر چه مرد است، بی‌زارم.»

● خانم محترم، با تمام این احوال، نظر حقیر را بپذیرید و تا زنده هستید، امید را از دست ندهید.     ■