تفاوت فرهنگ شفاهی با فرهنگ کتبی!

به قلم: دکتر جواد مجابی

ادبیات ایران از زمره فرهنگ‌های شفاهی است. یعنی فرهنگ ایران از آغاز بر فرهنگ شفاهی و نه فرهنگ کتبی استوار بوده است.

ما جزو آن ملت‌هایی هستیم که همواره به روایت‌های شفاهی و به فرهنگ شفاهی وابسته هستیم. مثلن یک نمونه می گویم، پیش از اسلام _ به تعبیری که آقای دکتر آموزگار گفتند_ اصلن بسیاری از متن‌های تاریخی و مذهبی را نمی‌نوشتند بلکه فقط روایت می‌کردند. بعدها وقتی که عرب‌ها هجوم آوردند، برخی از این متن‌ها نوشته شد. حتا سند بزرگی چون شاهنامه، نخست به وسیلهٔ دهقان‌ها روایت می‌شده، به وسیلهٔ فردوسی و پیش از آن به وسیله دقیقی نوشته شد و دوباره پس از مدتی همان نقالی شد یعنی باز هم دوباره روایت شفاهی پیدا کرد. یعنی این جور مردم بی تاب هستند برای شفاهی کردن امور کتبی. حالا از این مساله که خارج از بحث ما هست می‌گذریم و برمی گردیم به قصه برای کودکان.

در جامعه‌های سنتی و به تعبیری جامعه‌های بسته فرهنگ شفاهی یعنی نقل سینه به سینه بیش‌تر رایج است. نخستین قصه‌هایی که ما، در دست داریم و برای کودکان گفته می‌شده، از طریق مادرها به بچه‌ها انتقال یافته است. زنان، مادران برای بچه‌های خود قصه می‌گفتند برای سرگرم کردن آنان در دورانی که وسایل سرگرمی زیاد نبوده. در غیاب رادیو، تلویزیون و بسیاری چیزهای دیگر؛ ناگزیر برای سرگرم کردن و پر کردن اوقات فراغت، برای کودکان قصه می‌گفتند. قصه‌هایی که مادران می‌گفتند دو گونه بوده است:

  • یکی قصه‌هایی که مردها ساخته بودند به تناسب آن جامعه مردسالار که بیش‌تر قدرت و خشونت و جنگ و دلاوری و حماسه و از این قبیل در آن‌ها هست و گاهی هم مختصری سرکوب زنان و … در آن‌ها مندرج شده تا به هر طریق جنس مرد را برساند. ولی تک و توک قصه‌هایی نیز وجود دارد که زن‌ها با زیرکی تمام در مقابله با وضعیت موجود مردسالار خودشان ساختند و تجربه‌ها و دیدگاه‌های خودشان یا آرزوهای خودشان را در آن قصه‌ها آوردند و به عنوان یک نوع تجربه به بچه‌هایشان، به ویژه به دخترانشان در هر حال انتقال می‌دادند و این اگر چه بخش کمی از قصه‌های ایرانی را شامل می‌شود اما کاملن قابل توجه است و اگر روزی افسانه‌های ایرانی به طور کلی و قصه‌های ایرانی بخواهد بطور علمی گردآوری شود، می‌شود آن بخش از قصه‌هایی را که زنان با توجه به زندگی خودشان و اوضاع محیطی خودشان ساختند و به عنوان تجربه دست اول به بچه‌شان انتقال دادند؛ جدا کرد و بر روی آن‌ها کار کرد تا ببینیم که چه گونه آن زنان توانسته‌اند زیرکانه آرزوهای خودشان را یا وضعیت زندگی خودشان را در قالب قصه بنویسند.

به جز این جریان کسانی نیز بودند که یا در خانواده‌ها مانند مادربزرگ‌ها یا دایه‌ها بودند که برای بچه‌ها قصه می‌گفتند که این‌ها تقریبن قصه گوهای حرفه‌ای بودند. این دایه‌ها زنانی بودند که شغلشان قصه گویی بود. پول می‌گرفتند و در خانه‌های اعیان می‌آمدند و برای بچه‌های خانواده قصه می‌گفتند و تقریبن نوعی آموزش و پرورش سرخانه بودند، معلمان سرخانه بودند. این‌ها می‌آمدند و باز هم دوباره فرهنگ جامعه خودشان را از طریق قصه‌ها می‌گفتند.

یکی از نویسندگان انگلیسی که روی قصه‌های ایرانی پژوهش کرده است، می‌گوید که من در دوران رضا شاه که آمده بودم ایران با خانمی رو به رو می‌شوم به نام گلین خانم که هزار تا قصه بلد بوده. و همه این قصه‌ها با هم متفاوت بوده‌اند. و این خانم پول می‌گرفته و می‌آمده برای خانواده‌ها روایت می‌کرده است. خود من در کودکی با زنی آشنا بودم به نام قمرتاج که در عین حال که کارهای خانه را می‌کرد یکی از کارهایش هم قصه گویی بود و او بسیاری از قصه‌ها را برای ما تعریف کرد که بعدها ما این قصه‌ها را در کتاب‌های قصه دیدیم. بسیاری از خانواده‌ها با این قصه گوهای حرفه‌ای که شغلشان افسانه گویی بود آشنا هستند. البته حالا شاید دیگر خیلی کم شده باشند. مادر بزرگ من برایم یک قصه امیر ارسلان در ۹ یا ۱۰ سالگی با چنان دقتی در طول یک تابستان گفت که وقتی من باسواد شدم و کتاب امیرارسلان را خواندم تقریبن به جز یک مشت بخش‌های پرنوگرافی و برخی ریزه کاری‌ها، بقیه‌اش را عینن به ما گفته بود. البته آن تکه‌ها را هم زیاد سانسور نکرده بود ولی خوب ما تقریبن درک نمی‌کردیم که کدام قسمتش زیان آور است و کدام قسمت نیست.

بنابراین به جز مادران و قصه گوها و دایه‌ها و حرفه‌ای‌های قصه گو که شغلشان این بود، دو عنصر دیگر هم در قصه گویی برای کودکان و بزرگسالان بود، یکی از آن‌ها نقالان بودند که در قهوه خانه‌های به قصه گویی می‌پرداختند و بیش‌تر قصه‌های حماسی و داستان‌های دلاوری و مبارزاتی را مطرح می‌کردند که مثلن هم رستم نامه و هم اسکندرنامه و هم خاورنامه که درباره جنگ‌های علی است مضمون اصلی نقالی نقالان بودند که به تناسب محیط و بیش‌تر، داستان‌های شاهنامه را به نقل می‌گفتند. که این هنوز هم ادامه دارد.

  • یک گروه دیگر هم معرکه گیران، پرده خوانان و درویش‌ها بودند که داستان‌های مذهبی را روایت می‌کردند. از داستان بهشت و جهنم و تاریخ انبیا گرفته تا اصحاب آل عبا و بقیه قضایا. طبیعتن از دو منبع نقالی و معرکه گیری یا پرده خوانی، شما می‌توانستید با مجموعه تاریخ شفاهی قومی آشنا بشوید که وقتی که باسواد می‌شوید بدانید که کجاهای این کار نادرست به شما انتقال یافته و کجاها درست بوده، کجاها غلو کرده‌اند یا چه جاهایی را با دقت انتقال داده‌اند. این چیزی بود که مربوط به بخش شفاهی قصه گویی می‌شد و جالب است که در همه این مراحل بچه‌ها در کنار بزرگ‌ترها به این روایت‌ها گوش می‌دادند. یعنی نوعی تقسیم بندی نبود که حالا این بچه است این تکه را گوش ندهد یا این برایش زیان آور است. من بعد توضیح خواهم داد که این با هم بودن چه معنایی داشته و من چه ارزیابی‌ای از آن دارم.

طبیعتن با آمدن چاپ و چاپ کتاب‌ها، یک دوره کتبی هم آغاز می‌شود. نسل پیش از ما و همچنین نسل ما با کتاب‌هایی آشنا بودیم _این قضیه برمی گردد به پیش از دهه چهل که در دوران کودکی و نوجوانی می‌خواندیم و هنوز در آن موقع کتاب به طور اختصاصی برای بچه‌ها نوشته نمی‌شد؛ بلکه از کتاب‌هایی که بزرگ‌ترها می‌خواندند آن‌هایی را که ساده‌تر بودند و به یک معنا جنبه افسانه‌ای داشتند، کودکان و بچه‌ها هم آن را می‌خواندند و نوجوانان هم آن را می‌خواندند. به محض این که سوادی پیدا می‌کردند آغاز به خواندن آن‌ها می‌کردند. این‌ها چند دسته هستند، یکی افسانه‌های ایرانی. تنها یک کتاب یا دو کتاب کوچولوی چند برگی بود که مخصوص بچه‌ها بود. یعنی دیگر بزرگ‌ترها زیاد از خواندن آن‌ها لذت نمی‌بردند. یکی موش و گربه عبید زاکانی بود. که بر روی کاغذهای کاهی با قطع خیلی کوچک چاپ می‌شد و یکی هم کتابی بود به نام نون و حلوا از شیخ بهایی که آن هم مثل همان کتاب موش و گربه در قطع کوچک و روی کاغذ ارزان کاهی چاپ می‌شد و نقاشی داشت و می گویند که الهام بخش والت دیسنی هم بوده برای ماجراهای موش و گربه.

به جز این دو کتاب موسا و شبان هم بود ولی به هر حال بیش‌تر موش و گربه فقط ادبیات خاص کودکان بود و بزرگ‌ترها نمی‌خواندند. اما قصه‌هایی که بزرگ‌ترها می‌خواندند و بچه‌ها هم می‌خواندند و سهیم بودند چند گروه‌اند. یکی افسانه‌های ایرانی هستند که شک نیست که مهم‌ترینشان هزار و یک شب است که یا به صورت خود کتاب خوانده می‌شد. کسانی که پول دار بودند می‌توانستند کل هزار و یک شب را که ۷ جلد بود داشته باشند. بچه‌ها هم دسترسی داشتند و ناخنک می‌زدند و این کتاب نه فقط در ایران بلکه در بسیاری از جاهای دیگر کتابی بوده که ممنوع بوده و بچه‌ها بیش‌تر می‌خواندند. همین کتاب هزار و یک شب برای مردم فقیر و کم درآمد، داستان‌هایش در آمده بود و جداگانه مانند مثلن سه گدای یک چشم یا سبز پری زرد پری سرخ پری و برخی از داستان‌های دیگر هزار و یک شب و آن‌هایی که متناسب با بچه‌ها و ذهنیت آن‌ها بود و ضمنن به اخلاقیات هم ضربه شدید نمی‌زد، به طور جداگانه می‌آوردند و همه‌شان از کتاب هزار و یک شب بودند.

بعد از کتاب هزار و یک شب کتاب‌هایی که بیش‌تر مورد توجه بچه‌ها وبه ویژه نوجوانان بود، رستم نامه, اسکندر نامه، خاورنامه، حمزه نامه و کتاب محبوب نوجوانان امیرارسلان که یک کتاب قطور بود. شرح عشق‌ها و سفرها و دوری‌ها بود و همچنین حسین کرد و به هر حال این‌ها کتاب‌هایی بودند که به شکلی افسانه‌های قدیم و جدید را به بچه‌ها انتقال می‌دادند و در آن‌ها مسایلی بود که خاص بزرگ‌ترها بود. مثل شرح عشق بازی‌ها و زفاف و گرفتاری‌هایی از این قبیل که بچه‌ها می‌خواندند و برخی‌ها را متوجه می‌شدند و برخی‌ها را هم متوجه نمی‌شدند. بعدها در کنار این‌ها افسانه‌های خارجی هم از طریق ترجمه افزوده شد که از میان این افسانه‌های خارجی که خاطرم مانده کتاب بوسه عذرا یکی از کتاب‌های معروف آن زمان بود یا سه شوالیه یا سه تفنگ دار، بینوایان، غرش طوفان و… که هم جنبه داستانی داشت و هم جنبه تاریخی داشت ولی در شمار کتاب‌های عشقی بودند در واقع در کنار رمانس‌های عشقی_تاریخی دسته بندی می‌شد. در ایران ترجمه آثار الکساندر دوما و میشل زواگو و هوگو از مراجع مهم کتاب خانه بچه‌ها بود.

وقتی بچه‌ها کمی بزرگ‌تر می‌شدند و سلیقه هاشان هم فرق می کر، د کتاب‌های پلیسی و جنایی هم در دسترس بود که انتشارات (؟) این‌ها را منتشر می‌کرد و مثلاً می‌شود به داستان‌های شرلوک هلمز اشاره کرد داستان‌های آرسن لوپن و همینطور این اواخر چیزی بنام جینگوز رجایی که یک کارآگاه ترک بود و مثل شرلوک هلمز یک کارهایی می‌کرد.

بعدها دیگر می‌آمد به حوزه خاص بزرگسالان که کتاب‌های بالزاک و این‌ها آغاز می‌شد و دیگر وارد آن بحث نمی‌شویم. ولی این‌ها کتاب‌هایی بودند که مرزی مشترک بودند میان نوسوادان و بزرگ‌ترهایی که می‌خواستند با آثار ادبی رو به رو شوند. در همان موقع با آمدن رادیو روایت شفاهی گسترش زیادی پیدا کرد. صبحی برای بچه‌ها قصه می‌گفت. که بعدها صبحی انتخاب دقیقی از میان قصه‌هایی که برای بچه‌ها گفته بود کرد و آن‌ها را به صورت داستان در چندین جلد منتشرکردکه بعدها آقای انجوی شیرازی هم آن کار را ادامه داد و این افسانه‌ها را که منبع مهم روایت‌ها برای بچه‌ها بودند گردآوری کرد و در چندین جلد انتشار داد که منبع خوبی برای شناخت فرهنگ مردم هستند و به گمان من اکنون دیگر ای‌ها را نمی‌شود تجدید چاپ کرد.

در کنار این نوع کتاب‌های غیر درسی، در کتاب‌های درسی هم به بچه‌ها پرداخته می‌شد. چون هم می‌خواستند آموزش بدهند و هم این که بچه‌ها را بپرورند. طبیعتن بخش پرورشی قضیه با انتخاب‌های خاصی همراه بود. بیش‌تر نویسندگان دست راستی و محافظه کار این کتاب‌ها را می‌نوشتند. با یک اخلاقیات قالب گیری شده که اگر نگوییم ارتجاعی بلکه سنت گرا که من وارد آن بحث نمی‌شوم چرا که بررسی کتاب‌های درسی کودکان خودش ماجرای جانسوز جداگانه‌ای دارد؛ فقط نکته‌ای که در ذهن من همیشه هست این است که چرا در این کتاب‌ها این همه درباره خر و اسب و گاو و این‌ها صحبت می‌شود و من نمی‌دانم این‌ها چه رابطه‌ای دارد با دنیای کودکانه. مثلن من یادم هست که در کتاب‌های درسی، دست کم در کتاب‌های دوم و سوم بیش از بیست بار درباره خر داستان‌هایی وجود داشت مثل گاوان و خران باربردار، به ز آدمیان مردم آزار یا مثلن بوده ست خری که دم نبودش، یا این که یکی روستایی سقط شد خرش، یا این که یابو بود اسب آب بشکه، آن اسب که می‌کشد درشکه، یا شعرهای دیگری که بود و من نمی‌دانستم این نویسندگان کتاب‌های درسی به چه دلیل این اندازه به خر و الاغ ارادت کافی داشتند و فکر می‌کردند که در پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌توانستند از این عنصر مطیع و خرفت استفاده کنند.

در کنار کتاب‌های کمک درسی یک سری کتاب‌هایی هست که از دوره مشروطیت هم با یک نوع اخلاقیات سنتی نوشته می‌شده‌اند. از کتاب احمد که در همان نزدیکی‌های مشروطیت نوشته شده که باز هم به قالب گیری ذهن بچه توجه دارد، تا کتاب‌های حجازی که آن‌ها هم نوعی اخلاقیات محافظه کار ارائه می‌دهد، در کنار کتاب‌های درسی همواره وجود داشته و توسط آموزگاران توصیه می‌شده است. مثلن به خاطر دارم که در دوره دبستان و دبیرستان ما اندیشه و آیینه حجازی به عنوان کتاب‌های کمک درسی ارائه می‌شد و در تمام این‌ها یک دنیای الکی که پر از زیبایی و رمانتیسییسم قلابی بود ارائه می‌شد و ما فکر می‌کردیم که دنیا خیلی دنیای خوبیه و می‌شود راحت در آن زندگی کرد.

البته کسی که اسمش مطیع الدوله حجازی باشد و مطیع دولت‌ها باشد و به حجاز هم ارتباط داشته باشد تلقی‌ای جز این نباید از دنیا داشته باشد. البته در همان موقع به ویژه از سال ۱۳۲۰ به بعد همان گونه که آقای عاشوری اشاره کردند در کنار نشریه‌های چپ گاه گاهی نیز کتاب‌هایی که دارای اندیشه‌های چپ و مبارزه جویی و عدالت جویی بود هم در می‌آمد ولی هنوز زبان نوجوانان در آن‌ها مراعات نمی‌شد و بیش‌تر با زبان و بیان بزرگسالان خطاب به بچه‌ها بود. شاید هم کتاب‌هایی نبودند که آن قدر ماندگار باشند که در ذهن ما بمانند و الان بشود مثال آورد ولی به هر حال چنین کتاب‌هایی هم وجود داشتند و در خیلی از خانواده‌ها خوانده می‌شدند و خیلی هم مؤثر بودند. بعدها نوعی از این کتاب‌ها مثل ماهی سیاه کوچولو برای بچه‌ها موجب یک تحرک عجیب و یک نوع جهت گیری ذهنی شد.

چیزی که می‌خواهم در پایان این بخش بگویم و وارد بخش بعدی بشوم این است که هنوز برایم این قضیه قطعی نیست که آیا درست بود که در کنار بزرگسالان ما هم کتاب‌های آن‌ها را می‌خواندیم؟ با همه آن حیله گری ها، پدرسوختگی‌ها، دشمنی‌ها، عشق و عاشقی‌ها، هجران‌های قلابی و چیزهایی که در این کتاب‌ها مندرج بود و حتا سخت گیری‌ها، خشونت‌ها و اموری از این دست که به هر حال نوعی اخلاقیات خاصی را عرضه می‌کند. آیا بچه قادر بود که این‌ها را درک کند و اگر درک می‌کرد آیا به شکل گیری ذهنش چه اندازه کمک می‌کرد. مثلاً هزار و یک شب کتابی است که بخش‌های عجیب و غریب سکسی دارد. ایزابل آلنده می‌گوید که من از کتاب خانه عمویم این کتاب را دزدکی بر می‌داشتم و می‌خواندم و چون فقط مدت کوتاهی می‌خواندم، در حدود یک ربع، بیست دقیقه، این بود که نتوانستم این کتاب را از آغاز تا پایان بخوانم ولی روی ذهنیت من تأثیر گذاشت. این شکل مثبت قضیه است.

اما شکل منفی‌اش این است که وقتی که مثلن یک کودک ده ساله یا دوازده ساله همان قصه‌های اول هزار و یک شب را که من از ذکرش معذورم می‌خواند، که مثلن یک مشت زنان هوس ران هستند و بقیه قضایا، این‌ها در ذهن نوجوان چه فضایی می‌آفریده؟ به نظر من زیاد هم زیان آور نبود چون ماها این کتاب را خواندیم و زیاد آدم‌های خطرناکی نشدیم. شاید فقط تخیلمان قوی شد. در حالی که کتاب‌های آقای حجازی و این‌ها هیچ وقت از ماها آدم‌های بسیار پرهیزگار و درخشان و ساده اندیش به وجود نیاورد. ولی این خیلی مهم است که ما در تصمیم گیری که حالا برای ادبیات کودکان در آینده داریم ببینیم که آیا این تقسیم بندی کودک، نوجوان, بزرگسال چه اندازه واقعی است؟ آیا واقعاً ما باید مرز بکشیم؟ الان مثلن می گویند که ۵ تا ۷ ساله این کتاب را بخوانند، ۸ تا ۱۲ ساله آن کتاب را بخوانند. این مرزبندی‌ها چه اندازه دقیقند؟ این‌ها شاید برای جامعه‌ها غربی با یک الگوهایی معنی داشته باشد ولی برای جامعه ایرانی و یا جامعه‌های که روایت‌های شفاهی در آن‌ها وجود دارد مانند هند، ایران و این‌ها، این موضوع چه اندازه جدی باشد من پاسخی برایش ندارم ولی می‌توانم بپرسم.

در دوره رضا شاه البته کانونی به نام کانون پرورش افکار به وجود آمد که می‌خواستند افکار را پرورش بدهند مثل گلی که در گلدان مثلن پرورش داده می‌شود. این پرورش افکار را خیلی کوشش کردند که هم برای کوچک‌ترها و هم برای جوانان قالب گیری کنند و چیزهایی را به ذهن جوانان منتقل کنند. حالا مفاهیمی مثل احترام به پرچم و ملیت و میهن و این‌ها را عرضه کردند ولی چیزهای دیگری را هم در کنار این‌ها به نام اطاعت از قانون و حکومت را هم قاطی می‌کردند که به هر حال به تثبیت حکومت‌های زمان کمک می‌کرده است. و عجیب است که در دههٔ ۴۰ کانون پرورش فکری که درست شد در واقع از همان نام کانون پرورش افکار زمان رضا شاه استفاده کرد ولی شیوه‌ای متفاوت داشت. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با ذهنیتی که ما بیاییم برای بچه‌ها کار جدی بکنیم و ادبیات خاص این‌ها را از دو طریق نوشتن و ترجمه به وجود بیاوریم پدید آمد. البته در کنار نوشتن و ترجمه، فیلم سازی و قضایایی از این قبیل هم که موضوع بحث ما نیست. بسیاری از کارهای خوب فیلم سازی ما، کارهایی است که نخست در کانون پرورش فکری شده است. یعنی مثلن کیارستمی از آن جا به کار آغاز کرد و کسانی دیگر چون مثقالی و ممیز هم آن جا کار کردند.

در کانون پرورش فکری دو نوع کار می‌شد. یکی دعوت از نویسندگان نام دار وشناخته شده برای همکاری با کانون و برای تألیف کار. یکی هم دعوت از مترجمان. کتاب‌های ویژه‌ای برگزیده می‌شد و سپس برای ترجمه به مترجمان می‌دادند. بخش تألیفی‌اش به نظر من خیلی اهمیت دارد. در این بخش کسانی کار کرده‌اند. حالا صمد بهرنگی جزو آدم‌های معروفش است، ساعدی هم دو تا کتاب کلات کار و کلات نان دارد که فکر کنم یکی‌اش توی کانون چاپ شده. مهرداد بهار درباره اسطوره چند تا کار کرده. نادر ابراهیمی کار کرد. سیروس طاهباز کارهای نیما را آن جا منتشر کرده بود. م. آزاد چند تا کار کرده و زرین کلک و بسیاری از آدم‌های دیگر از جمله خود من دو تا کتاب در همان دهه ۵۰ برای بچه‌ها نوشتم که به آن‌ها هم خواهم پرداخت.

به هر حال نویسندگانی که بیش‌تر در طیف چپ بودند به دلیل آزادی نسبی‌ای که در کانون بود به آن جا روی آوردند.

ترجمه‌ها هم خیلی کمک کرد که ذهن ما به عنوان نویسندگان کتاب کودک باز شود. برای این که ما از طریق ترجمه متوجه تنوع این گستره شدیم یعنی دیدیم که می‌شود کتاب مستند_داستانی هم برای بچه‌ها نوشت. می‌شود خود بچه‌ها هم قصه بنویسند. می‌شود نویسنده کتاب خود بچه‌ها باشند و مخاطبشان هم بچه‌ها باشند. می‌شود برای بچه‌ها نوشت یا خطاب به بچه‌ها نوشت…

در واقع از طریق ترجمه ما با یک نوع تنوع آشنا شدیم و البته این کار ما کار تفننی بوده است. همه ماها که برای بچه‌ها کتاب نوشتیم در واقع نویسندگان دنیای بزرگسالان بودیم و در عین حال فکر می‌کردیم که برای بچه‌ها هم کاری بکنیم. در حالی که کسی که برای بچه کتاب می‌نویسد باید به عنوان یک متخصص و یک فرد آگاه و حرفه‌ای در همه عمر به این قضیه بپردازد. این که حالا یک کتاب برای بچه‌ها بنویسیم تا ببینیم چه می‌شود و بچه‌ها هم با نام ما آشنا بشوند و یا این که ذهنیت ما به آن‌ها منتقل شود؛ در واقع امری جدی نیست و تقریبن همهٔ این اسامی که من گفتم به طور تفننی برای بچه‌ها کتاب نوشتند. تنها شاید صمد بهرنگی دقیق‌تر و حرفه‌ای‌تر کار کرده باشد و تمرکز بیش‌تری داشته است. ولی مثلن نیما هم قصه‌ای نوشته و بچه‌ها هم از این قصه استفاده کردند ولی این اصلن ادبیات کودکان نیست. در حقیقت شاید بشود گفت که در آن دوره نویسندگانی که به طور حرفه‌ای به کار کودکان بپردازند پدید نیامد و پس از انقلاب هم همین طور. هنوز این مساله وجود دارد که ما نویسندگانی که بتوانند به طور حرفه‌ای برای بچه‌ها بنویسند نداریم. علتش هم این نیست که چنین نویسندگانی نداریم، حتماً داریم. اما نوشتن برای یک سری از گروه‌ها نیاز به چیزهایی دارد. مثلن نویسنده احتیاج به آزادی، رفاه و فراغت دارد. و این که بتواند کارش را ارائه کند.

وقتی شما چیزی می‌نویسید و توقیف می‌شود یا نمی‌گذارند چاپ شود و یا این که اصلاً کج و راست می‌کنید؛ پس از مدتی شما اصلن از آن صرف‌نظر می‌کنید و دنبال این کار نمی‌روید. با توجه به این که بسیاری از ماها کارهای دیگری هم داشتیم و در حاشیه کارمان به این قضیه می‌پرداختیم، هیچ گاه امکان حرفه‌ای شدن پدید نیامد و کانون هم به این قضیه کمکی نکرد که مثلن همان گونه که به یک پژوهشگر پول می‌دهند؛ از یک نویسنده حمایت مالی کنند و به او بگویند که بنشین و برای بچه‌ها کار کن. این بود که کارهایی اتفاقی انجام شد. مثل بقیه کارهای ما که اتفاقی است. مثلن نقد هم در مملکت ما امری است اتفاقی. برای این که نقدنویسی هم به چارچوب‌های حمایتی نیاز دارد که اگر چنین چارچوب‌هایی نباشد نمی‌توان به نقد در دراز مدت ادامه داد و وقتی که در دراز مدت به نقد ادامه ندهید حرفه‌ای نمی‌شوید و حرفتان تاثیری ندارد. بنابراین وقتی که شما ناقد نداشته باشید نویسنده و شاعر هم فکر می‌کنند که هر کی به هر کی است و هر مزخرفی که به دستش می‌رسد به عنوان کتاب شعر و قصه چاپ می‌کند و همین می‌شود که هست. بنابراین می‌بینیم که این‌ها اموری مرتبط به هم است. حالا چرا آدم‌ها حرفه‌ای نمی‌شوند؟ طبیعتن شما به کاری که می‌پردازید اگر از آن درآمد کافی نداشته باشید، آزادی و امنیت نداشته باشید برای اجرای آن کار، شما به آن حد از حرفه‌ای شدن نمی‌رسید و عبورتان اتفاقی می‌شود و ما در عرصه قصه‌های کودکان هم اتفاقی بوده‌ایم.