ادبیات آتش است؛ ترجمه مهدی غبرایی

پایگاه خبری نمانامه: قریب سی سال پیش مرد جوانی که با اشتیاق تمام کارهای الویه برتون را می‌خواند، در بیمارستان خیریه‌ای در کوهستان سویل(اشبیلیه) از خشم مجنون شد و مرد. مرده ریگش برای این جهان پیراهنی رنگارنگ و پنج بحر اشعار بود که دل‌انگیزی خیال گون خارق العاده‌ای دارد نامی خوش‌آهنگ و شاهانه داشت، اما زندگی اش پیوسته تیره و ناشاد بود، در لیما مرد گرسنه‌ای از ولایت بود، خیال پردازی که در محله مرکادو در دخمه‌ای تاریک به سر می‌برد، و وقتی به اروپا سفرکرد، کسی نمی‌داند چرا در کشتی آمریکای مرکزی دستگیر و زندانی و شکنجه شد و با تب مالاریا کشتی را ترک گفت. پس از مرگ، شوربختی های بی‌امانش تمام نشد که هیچ، بلکه به اوج رسید: گلوله‌های توپ های جنگ داخلی اسپانیا گورش را از روی زمین محو کرد و سال های بعد خاطره‌اش را از اذهان مردمی زدود که خوشبختی شناختن او و خواندن آثارش نصیبشان شده بود. مایه شگفتی ام نمی‌شود اگر موشها به نسخه‌های تنها کتابش که در گوشه‌های متروک کتابخانه‌ها مدفون شده توجه کنند، و اشعارش که اکنون دیگر کسی آن ها را نمی‌خواند، به زودی بدل به”دود، باد، هیچ شود”، همچون پیراهنی با آن رنگ های گستاخانه که خریده بود تا درآن بمیرد. با این حال این هموطن من جادوگر تمام عیاری بود، ساحر واژگان، معمار دلیر تصاویر، کاشف درخشنده رویاها، آفریننده سرسخت و دقیقی که از سلامت و جنون لازم برخوردار بود تا به حرفه زندگی اش اعتقادی را که بایسته است داشته باشد: یعنی ایثاری خشماگین و روزمره.
امشب سایه شبح مرموزش را فرا می‌خوانم تا این مجلس جشن را خراب کنم، مجلس جشنی که بر اثر گشاده دستی ونزوئلا و به افتخار نام درخشان رومولو گایه‌گوس برپا شده است، زیرا باعث و بانی جایزه افتخارآمیزی که به یکی از رمان های من اعطا شده موسسه ملی فرهنگ و هنرهای زیباست، همچون انگیزه و چالشی برای رمان نویسان اسپانیولی زبان و همچون بزرگداشتی برای آفریننده آمریکایی بزرگی،نه تنها وجودم را از سپاس نسبت به ونزوئلا سرشار می‌کند، بلکه همچنین مرا در احساس مسئولیت در مقام نویسنده پابرجاتر می‌سازد و نویسنده، چنان که افتد و دانی همیشه موی دماغ است. سایه خاموش اوکوئندو و دامات در کنارم باید سرنوشت تیره و تاری را که برایش رقم زده بود و هنوز هم اغلب برای آفرینندگان آمریکای لاتین پیش می‌آید به یاد همه ما، به خصوص به یاد این نویسنده پرویی که از کانگورو والی در ارلز کورت لندن کشیده و به کاراکاس آورده و غرق دوستی و افتخار کرده‌اید، بیاورد. درست است که همه نویسندگان ما به آن طرز افراطی همچون اوکوئندو دآمات در بوته آزمایش قرار نگرفته اند: برخی بر خصومت، بی اعتنایی و تحقیر کشور ما نسبت به ادبیات غلبه کرده و نوشته و منتشر کرده‌اند و حتی آثارشان خوانده شده است. درست است که نمی‌توان همه را با گرسنگی، بی اعتنایی یا تمسخر کشت. اما این خوش طالعان استثنا هستند اصل این است که نویسندگان امریکای لاتین در شرایط بسیار دشواری زندگی کردند و نوشتند، زیرا جوامع ما ساختکار سرد و تقریباً کاملی را مستقل کرده است تا دغدغه نویسنده را به سرخوردگی بکشاند و بکشد. این دغدغه زیباست، اما فراگیر و خودکامه است و از پیروانش سرسپردگی محض می‌طلبد. این نویسندگان در احاطه اکثریت مردم که خواندن و نوشتن نمی دانستند و اقلیتی که خواندن را خوش نداشتند، چگونه می توانستند ادبیات      را سرنوشت یا فعالیت انحصاری خود بسازند؟ نویسنده امریکای لاتین بدون ناشر، بدون خواننده و بدون محیطی فرهنگی که او را برانگیزد و از او تقاضا کند، به نبردی نابرابر دست یازید و از همان آغاز شکست محتوم خود را می‌دانست. جامعه حرفه‌اش را نپذیرفت، حتی کمتر از آن چشم پوشید؛ جامعه به او وسیله گذران زندگی نداد و او را به تولید کننده‌ای حقیر و افتخاری بدل کرد. نویسنده در کشورهای ما باید خود را به موجود دیگری تبدیل کند، دغدغه‌اش را از کار روزانه‌اش جدا سازد، خود را با هزار شغل حقیر که وقت نویسندگی را از او می‌گیرد، و غالباً با شعور و اعتقاداتش نمی‌خواند، پاره پاره کند. زیرا جوامع ما گذشته از اینکه در قلب خود جایی برای ادبیات باز نمی‌کنند، در قبال این موجودات حاشیه‌ای، کم و بیش نامتعارف، که بر خلاف همه اصول منطق کوشیده‌اند به دنبال حرفه‌ای بروند که در امریکای لاتین تقریباً غیرعادی است، پیوسته بر احساس بی‌اعتمادی مدام دامن زده‌اند به همین دلیل دهها تن از نویسندگان ما سترون شده و دغدغه خود را ترک گفته یا از روی بی‌میلی و دزدانه، بی‌آنکه قوت و عزم به کار گیرند به آن پرداخته و از این راه خیانت کرده اند.و…

(برگ هنر شماره ۶و۷ ویژه نامه ماریو بارگاس یوسا)