آینه می گرید؛ فرشاد معتضدی

پایگاه خبری نمانامه: در حالی که مسواک می زنم به آینه هم نگاه می کنم. حرکت دستم، سرم را تکان می دهد. دلم می خواهد فکر هایم به همین راحتی جابه جا شوند و چیز های آزار دهنده و بد در پستوی جمجمه ام گیر بیافتند و خوب ها جلو بیایند، جلوتر، درست دم دستم. لحظه ای می ایستم و از مسواک زدن دست بر می دارم، دیگر سرم تکان نمی خورد. به آینه نگاه می کنم، خوب نزدیک می شوم، دیگر خودم را نمی بینم، خواهرم را می بینم که دارد روبروی آینه، مژه ها و چشم هایش را آرایش می کند، بوی عطر خوبی داردو اندکی عجله. حتما می خواهد بیرون برود، بر می گردد با تبسم به من نگاه می کند و باز به کار خود ادامه می دهد. کف از دهانم توی دستشویی می ریزد، به دستشویی خیره می شوم، وجودم تهی می شود، احساس خلا می کنم. به آینه بر می گردم، لبخند خواهرم همچنان گوشه ی آیینه باقی مانده است. دست راستم کار مسواک زدن را از سر می گیرد، همینطور که دستم حرکت می کند، توی آینه کوچک می شوم، کوچک و کوچکتر، به کودکی می رسم، زبانم را در می آورم و لبخند می زنم.

موهای آشفته، ریش چند روزه و چهره غمناکم، انگاره ی کودکی را با آخرین لبخندش بی رنگ می کند. لب هایم را از هم باز می کنم و دندان هایم را روی هم فشار می دهم و به آینه نزدیک می شوم؛ سفید شده اند، سرم را خم می کنم و توی دستشویی تف می اندازم، دستهایم دهانم را می شویند، مسواک را می شویند و … کار تمام می شود. چند بار مسواک را تکان
می دهم و انگشت شستم را روی موهایش می کشم، قطرات ریز آب به هوا می پاشد خوشم می آید و این کار را چند بار تکرار می کنم. رو به دیوار بر می گردم و بی اختیار زیر لب می خوانم:
شرح این هجران و این خون جگر / این زمان بگذار تا وقت دگر
سرم را توی دست هایم فشار می دهم و با تکان مختصری همچون مرغابی ها، به خودم می آیم. چهره ی دوستی پیش رویم قرار می گیرد که با دهان باز، حیران مرا نگاه می کند:
– به چی فکر می کنی؟
– هیچ
– تو رو خدا به کی فکر می کنی؟
– هیچکس
– حتما به من فکر می کنی، فهمیدم ناقلا!
– نه!
– پس چی؟
– نمیدونم، از خودم بی خبرم، تنم جایی و روحم آواره ی جایی است، تازه اینو وقتی تو می پرسی، متوجه می شم. واقعا
نمی دونم.
– این جوری که نمی شه، نه منو نگاه می کنی، نه درباره م فکر می کنی، واقعا تو خیال چی هستی؟
– خب، حالا به چند چیز با هم فکر می کنم، نه اصلا فکر
نمی کنم، خودشون از ذهنم رد می شن. من دخالت چندانی ندارم کمی مکث می کنم، قدری صدایم جدی و رسمی
می شود با تسلط بیشتری می گویم: تو هم هستی، یکی از این موارد یقینا تویی!
چهره این دوست که دختر بی تفاهمی ست، رنگ می بازد.
یک بار دیگر حوله را روی دهان و سبیلم که قدری خیس است، می کشم و دست هایم را خشک می کنم. در کمد با ناله ی سوزناکی بسته می شود و همین صدا، مرا متوجه اتاق می کند؛ تاریک است، پرده روی پنجره را کاملا نپوشانده و نوار باریکی نور آبی- خاکستری دیده می شود، به سوی پنجره می روم و آن را باز می کنم.
صدای باران همه جا را فتح کرده است، باران روی شهر
می بارد و همه چیز را از نظر پنهان کرده است، خیابان ها، آسفالت، زباله دان ها، جاده ها، دانشگاه ها، دبیرستان های دخترانه، زندان ها… و حتی گور او؛ – خواهرم – زیر باران است.
آسمان در باران گم شده است. باران است. باران.