آموزش کارگردانی فیلم داستانی (جلسه دوم)

استاد آموزش: میلاد فلاح

کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشگاه سوره تهران
فارغ‌التحصیل ممتاز کارشناسی ارشد سینما از دانشگاه تربیت مدرس
صلاحیت تدریس از دانشگاه تربیت مدرس

زمینه‌های فعالیت:

فیلمنامه‌نویس و کارگردان
مدرس دانشگاه و مجتمع فنی تهران
در واحدهای کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی

                                                                                        برداشتن پا از روی سیم

پایگاه خبری نمانامه: حقیقت خودش به سمت انسان میاد ولی اون انسانه که اونو نادیده می‌گیره و ازش فاصله میگیره. رابرت پیرسیگ میگه: حقیقت در خونه‌تو میزنه و تو بهش میگی برو، من دنبال حقیقت می‌گردم و اون از جلوی درت میره و دور میشه. حقیقت خیلی آشکار روبروی ماست و میاد به سمت ما ؛اما ما نادیدش می‌گیریم. جریان حقیقت برقراره؛ این ماییم که باید پامون رو از روی سیم برداریم.
حالا اینکه چطور این کار رو بکنیم رو درباره‌ش صحبت می‌کنیم.

 

 

رهایی از جبر با مطالعات علوم انسانی

ما چاره ای جز این نداریم که جبر رو به رسمیت بشناسیم. به هر حال خواه ناخواه ما اسیر جبر هستیم: جبر ژنتیک، جبر زمان، جبر مکان، جبر جامعه و… این ها جبرهاییه که ما نقشی در به دنیا اومدنمون در اینها نداشتیم و نداریم و نمی‌تونستیم واقعا توشون دخل و تصرفی کنیم. به اصطلاح در یک وضعیت پرتاب‌شدگی کامویی قرار گرفتیم.
اما می‌تونیم با روش‌هایی تا حدود زیادی خودمون رو از جبرهایی که ما رو احاطه کردن رها کنیم. از جمله‌ی این روش‌ها آگاهیه. یکی از کارهایی که میشه برای رهایی از جبر کرد مطالعات علوم انسانیه مثل فسلفه که پیشنهاد من برای شروع کتاب دنیای سوفیه. این کتاب رو توی سراسر دنیا تو مقاطع مدرسه به بچه میدن برای اینکه همون روح جستجوگری و حساسیت نسبت به پرسش‌های بنیادین رو تو ذهن بچه‌هاشون بکارن. اینجا ما متاسفانه مقاومت سنگینی داریم که حتی اون چیزی که دانشجویان علوم انسانی میرن به سمتش همون رو هم برداریم اینجا سانسورش کنیم و هیچ دلیلی هم قائل نیستیم که باقی رشته ها هم باید فلسفه بخونن و نه فقط رشته‌ی فلسفه یا علوم انسانی.
یک کتاب ساده‌تر از دنیای سوفی هم وجود داره تحت عنوان فلسفه قدم اول که انتشارات شیرازه کتاب ما ترجمه و چاپ کرده که از دنیای سوفی حتی ساده‌تره. اگر هنوز تا به حال وارد فلسفه نشدین از همین کتاب فلسفه قدم اول شروع کنید و بعد دنیای سوفی رو بخونید که در واقع یک رمانیه که توش تاریخ فلسفه رو آموزش میده. و بعد هم اگر دوست داشتید می‌تونید تاریخ فلسفه کاپلستون یا راسل یا راتلج رو بخونید که خب خیلی پیچیده هستن و در حال حاضر سراغ اونها نرید.
مطالعات دیگه مطالعات جامعه شناسی هست که کتاب کشاکش آرا در جامعه شناسی رو من معرفی می‌کنم که نشر نی زده، نوشته‌ی استیون سیدمن. از کلاسیک ها یعنی از کارل مارکس شروع می‌کنه میاد تا نظریات پست مدرن. پس یه طیف وسیعی رو در بر می‌گیره و شمارو تا حدودی از تاریخ جامعه شناسی بی نیاز می‌کنه. حالا بعدها می‌تونید بپردازید به مباحث دیگه‌ای که علاقه مند می‌شید بهشون و تفاوت شما رو با فیلمسازان و هنرمندان دیگه همین انتخابایی که تو طول خوانش تاریخ فلسفه جامعه شناسی و روانشناسی می‌کنید مشخص می‌کنه.
و بحث روانشناسی که اگر شما تا حالا نخوندید بهتون کتاب تاریخ روانشناسی نوین رو پیشنهاد میکنم از دوان پی شولتز و سیدنی الن شولتز،که یک درک کلی از تاریخ روانشناسی داشته باشید. همه‌ی اینها کتابای تاریخیه که بعدا شما به اون سویه هایی که بهش علاقه‌مند می‌شید میتونید برید کاملتر بپردازید و در واقع تکمیلشون کنید. با خوندن این سه کتاب یه تحول عظیم در کاراکترتون رخ میده و دیگه هیچ وقت اون کاراکتر سابق نخواهید شد. یک اتفاق عظیم، یک جهش فرکانسی کوانتومی رخ میده درونتون.

تعریف فرکانس آگاهی

فرکانس صوتی رو در نظر بگیرید. هر کدوم از جانداران به طور کلی یک محدوده فرکانسی دارن برای شنیدن اصوات مختلف. مثلا موش یکسری فرکانس هایی رو می‌شنوه که انسان نمی‌شنوه، یا خفاش یکسری فرکانس هایی رو میشنوه که موش و انسان نمی‌شون. بستگی به این داره که این فرکانس چقدر بالاست یا چقدر پایینه. در مورد آگاهی هم همین طوره. حتما شما بارها مواجه شدید با وضعیتی که یک چیز واضحی رو برای یک نفر توضیح میدین ولی نمی‌فهمه. یه حقیقتی رو مثلا مثل اینکه من بگم الان روزه ولی یک نفر انکار کنه و بگه شبه در حالی که واقعا زیر گرمای سوزان آفتاب داریم می‌سوزیم. حتما مواجه شدین بارها که یکسری حقایق خیلی واضح و مبرهنی رو به یکی میگین و انکارش میکنه و یقینا خیلی اوقات هم خودتون سوژه مقابل بودین: یعنی خودتون همون کسی بودید که حقیقتی رو یکی بهتون می‌گفته و شما نمی‌پذیرفتید و سه یا چهار سال بعد یکدفعه بهش رسیدین که ای داد بیداد فلانی این حرف رو به من می‌زد یا چقدر به من می گفت و من قبول نمی کردم. این در واقع همون فرکانس آگاهیه. چرا شما قبول نمی کردید؟ چون فرکانس آگاهیتون نرسیده بود که اون فرکانس بالا رو بشنوید و بپذیرید.
و چرا یه حرفی رو به یه نفر میزنید و نمی‌فهمه؟ چون فرکانسش نرسیده. یعنی محدوده فرکانسیش تا حدی نیست که حرف شما رو بشنوه و درک بکنه. این حرفه تو وجودش می‌مونه تا زمانی که فرکانسش بره بالا و اون حرفه رو زمانش که برسه به یاد میاره و درکش می‌کنه.
این تعریفیه که من از فرکانس دارم و اینجا تعریفش کردم که از این به بعد که در مورد فرکانس صحبت می‌کنیم متوجه باشیم که داریم از چی صحبت می‌کنیم.

 

 

سادگی بعد از پیچیدگی

ما به عنوان فردی که می‌خواد دست به خلق اثر هنری بزنه سه وضعیت داریم که این سه وضعیت در مورد یک فرد عادی هم صدق می‌کنه:

وضعیت اولیه simplicity1  یعنی سادگی ۱ که به اصطلاح من بهش میگم سادگی قبل از پیچیدگی

سادگی قبل از پیچیدگی یک سادگی ساده لوحانه و به اصطلاح یک معصومیتی از روی ساده لوحی و جهله .

همه ی انسان ها در این شرایط به دنیا میان. موندن در این وضعیت هیچ خروجی قابل تاملی رو برای برای انسان رقم نمی‌زنه به خصوص در خلق اثر هنری. یعنی اصلی ترین مشکلی که اکثریت آثار دانشجوهای سینما-تئاتر دارن بودن در این وضعیته.

اثری که در این وضعیت سادگی نوع۱ یعنی در وضعیت ساده لوحی خلق میشه فاقد پیچیدگی لازم برای یک اثر هنری تاثیرگذاره.

همه ی ما تو این شرایط به این دنیا میایم. اما اینکه چطور می‌تونیم ازش رها بشیم: مطالعات و زندگی و اینکه فرکانس‌مون رو ببریم بالا. مختصری درباره‌ی هر کدوم صحبت می‌کنیم.

روانشناسی ، فلسفه ، جامعه شناسی ، تاریخ ادیان و خیلی کتاب های دیگه تو حوضه‌ی ادبیات و…

شما با خوندن این کتاب‌ها وارد ورطه ی پیچیدگی می‌شید . یه عالمه سوال براتون مطرح میشه و کم کم وارد مرحله ی دوم یعنی complexity  می‌شید . وضعیتی که درش شما پر از سوالید سوالاتی که وجود دارن ولی الزاما به نتیجه نرسیدن، اما با همین سوال‌ها یعنی سوالات پیچیده‌ی یک آدم پیچیده میشه دست به خلق اثر هنری زد و بسیار هنرمندان بزرگی رو حتما دیدید که در این وضعیت قرار داشتن و آثار بزرگی رو هم خلق کردن.

ولی یک مرحله بعد از اون هم وجود داره که بعضی از هنرمندان بهش میرسن. simplicity 2 یعنی سادگی ۲.

این سادگی نوع دو ممکنه برای بعضی‌ها بعد از تجربه کردن پیچیدگی به دست بیاد. زمانی که شروع می کنید به تحلیل کردن این پیچیدگی‌ها و رسیدن به پاسخ‌های ساده و عمیق و این جهان رو با همه‌ی پیچیدگی هاش برای خودتون تحلیل می‌کنید و از این کلاف سر در گم پیچیدگی رها میشید به مرحله بعد یعنی سادگی بعد از پیچیدگی می‌رسید.

سادگی بعد از پیچیدگی با سادگی قبل از پیچیدگی کاملا متفاوته . سادگی بعد از پیچیدگی از پختگی و عمق میاد ولی سادگی قبل از پیچیدگی از ساده لوحی و جهل. سادگی بعد از پیچیدگی حتی با خود پیچیدگی هم قابل مقایسه نیست. چون سادگی بعد از پیچیدگی به پاسخ‌هایی رسیده برای درک و تحلیل این جهان . اما در حالت پیچیدگی شما با اثری که خلق می کنید  تنها به پیچیدگی های موجود با اثرتون دامن می‌زنید. فیلمسازان بزرگ مثل کیارستمی که دیوید بوردول و کریستین تامپسون -که دو تا پروفسور و از مهمترین نظریه پردازان حال حاضر سینمای جهان هستن – اون رو جزو سه فیلمساز برتر تاریخ سینما قلمداد می کنن. چرا؟ آیا بقیه چیزی از فرم کم دارن از آقای کیارستمی؟ مسئله‌ش رو باید توی همین سادگی بعد از پیچیدگی دنبال کنید. آثاری که در وضعیت سادگی بعد از پیچیدگی یا Simplicity 2.0  خلق میشن کمک میکنن به حل پیچیدگی ها و حل مسایل اساسی نوع بشر.

به خاطر همینه که اهمیت اینها خیلی بالاتره. یعنی همگان یه احترام عجیب و غریبی برای تارکوفسکی و برگمان قائلن واقعا که برای مثلا واچوفسکی‌ها قائل نیستن اون احترام رو. اون احترامی رو که برای کیارستمی قائلن فرض کنید برای تونی اسکات قائل نیستن. دلیلش همینه. چون اینها رو به عنوان عارف هم می شناسن. یعنی کسی که تونسته تحلیل کنه سوالات اساسی رو.

مسائل پیچیده در واقع توی ذهن و روح و قلب این هنرمندا مینیمال شده، ساده شده، تحلیل شده و به پاسخ رسیده. این قضیه اش با بودن در وضعیت پیچیدگی فرق می‌کنه. این میاد همه چیز رو به سمت متعالی شدن می‌بره اما بودن در وضعیت complexity الزاما هیچ مسئله ای رو حل نمی کنه، بلکه سوال های بیشتری مطرح می‌کنه. آثاری که در وضعیت پیچیده خلق می‌شن کمک می‌کنن به افرادی که در سادگی اولیه موندن که بیان و وارد مسئله و موضوع بشن. تفاوتی که اینا با هم دیگه دارن اینه.  پس آثار هنری که توی ورطه ی complexity  خلق میشن هم فوایدی دارند که از فوایدش اینه اینکه از جهل و ساده لوحی، ساکنان سادگی قبل از پیچیدگی رو خارج می‌کنن و واردش می‌کنن به این مسیری که هر هنرمندی باید طی کنه.
هنرمندان دیگه ای مثل تارکوفسکی،ترنس مالیک با فیلم شاهکار درخت زندگی و روبرتو بنینی در فیلم زندگی زیباست در وضعیت سادگی بعد از پیچیدگی دست به خلق اثر هنری زدن. همینطور در ادبیات میشه از رمان زوربیای یونان و مائده های زمینی اثر آندره ژید نام برد.
ژل شرایدر نویسنده‌ی آثار اسکورسیزی کتابی نوشته تحت عنوان سبک استعلایی در سینما که توش چنین آثاری رو تئوریزه کرده. و با بررسی آثار سه تا از فیلمسازای مهم تاریخ سینما از نقاط مختلف جهان یعنی یاساجیرو اوزو از ژاپن، روبر برسون از فرانسه و کارل تئودور درایر از دانمارک به این نتیجه می‌رسه که آثار استعلایی بدون اینکه فیلمسازان‌شون از این مسئله آگاه باشن به صورت ناخودآگاه از روش‌های به خصوصی برای طرح مفاهیم عمیق استعلایی استفاده می‌کنن.

 

 

درد و لذت

یک توییتی آقای دیوید لینچ زد تحت این عنوان که ” به معنای واقعی کلمه تمام آنچه برای هنرمند بودن نیاز دارید: لوازم هنری و درد” ART SUPPLIES & PAIN . که این عنوان یک کتابه.  لوازم هنری یعنی یاد گرفتن تکنیک، شرکت در کلاس های هنری، کتاب خوندن و استفاده از ابزار آلات و تجهیزاتی که می‌تونه به شما توی رشته هنری تون کمک کنه، اما درد مسئله دیگه ایه که بهش می‌پردازیم. این درد میتونه درد اگزیستانسیال یا بحران وجودی باشه. مثلا اینکه من اینجا چیکار دارم می‌کنم یک سوال اساسیه.

اما آقای دیل کارنگی نویسنده کتاب آیین دوست یابی -که توی ایران با همین عنوان ترجمه شده و مهمترین کتاب در حوزه روابط انسانیه- میگه: که ذات همه هنرها لذت بردن از لذت دادن است. مسئله اینه که تمام آثار مهم تاریخ هنر در دو حالت به وجود اومدن. یا از درد شدید هنرمند و یا از لذت شدید هنرمند. در وضعیت نرمال اثر آنچنانی خلق نشده و نمیشه. پس یا درد شدید یا لذت شدید. لااقل توی حوزه ادبیات و سینما- تئاتر که تخصص من بوده ۹۸ ۹۹ درصد آثار از درد شدید نشات گرفتن. از حال بد خلق شدن.

در واقع یک تحریفی در تاریخ هنر رقم زده شده که آثاری که از حال خوب نشأت گرفتن اصلا دیده نشدن و نمیشن.  یعنی می بینید که دیوید لینچ توی این توییت داره اشاره میکنه که تمام چیزی که نیاز دارید لوازم هنری و درده. پس نشون میده که اصلا نمی بینه این طرف رو. نه تنها دیوید لینچ بلکه همه. چون این آثار انقدر تعدادشون کمه که ما فکر می‌کنیم اصلا وجود ندارن. ما هم ناخودآگاه فکر می‌کنیم اگر بخوایم اثر هنری خلق کنیم و اساسا برای هنرمند بودن نیاز داریم که حالمون بد باشه چون ۹۹ درصد آثار هنری که دیدیم حالشون بد بوده. برای همینه که هنرمندان، شاعران، نویسندگان، اکثریت توی فقر زندگی کردن و می‌کنن، حالشون بده و دلیلش هم اینه که این فرد زمانی که فکر می‌کنه برای خلق اثر هنری باید حالش بد باشه پس همون حال بد رو هم توی زندگی جذب می‌کنه. یعنی اون فرد هر چیزی که به حال بدش کمک بکنه رو جذب می کنه طبق قانون جاذبه و مدام میره به این سمت که زخمی که درونش ایجاد شده و درون همه‌ی انسانها وجود داره رو انقدر هر روز بخراشه که این زخم هیچوقت بسته نشه. همیشه باید این زخم رو تازه نگه داره تا بتونه ازش استفاده کنه. در صورتی که یک وجه دیگری هم وجود داره که نمی بیننش یا نمی خوان  ببیننش. مثل ترنس مالیک .

هر فیلم ترنس مالیک رو که نگاه می کنی درسته که اون زخم‌ها اینجا هم وجود داره ولی روی این زخم ها ناخن کشیده نمیشه و به طرز عجیب و غریبی توی هر پلان شما با زیبایی طرف هستید. هر لحظه از فیلم رو که می‌بینید حیرت می‌کنید که چقدر همه چیز زیباست و میتونی مقایسه کنی تک تک صحنه هایی که ترنس مالیک خلق کرده و تک‌تک صحنه هایی که  روی اندرسون خلق می کنه. زیبایی در برابر کثافت و گرد و غبار و حال بد و خفقان و سرکوب . همینطور دیوید لینچ، گاسپار نوئه و خیل فیلمسازای دیگه. بستگی داره که این هنرمند چطور داره نگاه می‌کنه به جهان پیرامونش.

ما باید بدونیم که باید حالمون خوب باشه تا ثروت به سمت ما بیاد و اون چیزی که ما برای خلق اثر هنری اول از همه نیاز داریم که بتونیم فیلم بسازیم و اثر خلق کنیم ثروته؛ اما با این تحریف تاریخی که صورت گرفته اگر شما فکر کنید که فقط حالتون باید بد باشه که بتونید اثر هنری خلق کنید من به شما میگم که شما ۱۰۰% در ادامه زندگی‌تون فقر جذب می کنید و به احتمال بسیار زیاد شما نخواهید تونست فیلمی بسازید. به خاطر اینکه شما برای  فیلم ساختن نیاز به ثروت دارید و برای ثروت نیاز به حال خوب دارید؛ چون اگر حال خوب داشته باشید طبق قانون جاذبه می‌تونید ثروت جذب کنید و باحال بد نمی تونید این کارو بکنید؛ مجبور می‌شید مثل اکثریت برید زیر سلطه ی  قدرتمندا و ثروتمندا و چیزی رو بسازید که اونها می خوان. بلکه این تحریف تاریخی توسط اونها صورت گرفته باشه. تازه اگر شانس بیارید و جزو یک هزارم درصدی باشید که این اتفاق براشون میفته وگرنه اصلاً هیچ احتمالی وجود نداره. پس چیزی که ما باید بفهمیم اول از همه اینه که میشه اثری خلق کرد که نشئت گرفته از حال بد نباشه. همینطور که آقای کیارستمی خلق می‌کرد. آقای کیارستمی فیلم یک حبه قند رو بسیار دوست داشت حتی یک جمله اغراق آمیز هم درباره این فیلم گفته بود که این بهترین فیلم بعد از انقلابه و اومد حتی پوستر فیلم رو هم خودش کشید .

اتفاقی که توی این فیلم افتاده اینه که این هنرمند داره همه چیز رو زیبا می‌بینه و مقایسه کنید با عبدالرضا کاهانی که همه چیز توی اثرش سیاه و کثیف و ابزورده.  حرف ما این نیست که این بده حرف اینه که این شکل سینما هم هست. می‌تونید انتخاب کنید. فکر نکنید فقط باید حالتون بد باشه که بتونید اثر خلق کنید، می‌تونه هم حالتون خوب باشه و لااقل تا اینجاش رو بپذیرید .

در فیلم زندگی زیباست روبرتو بنینی می‌بینیم که از کوره‌های آدمسوزی آشویتس هم میشه نگاه استعلایی و انسانی خلق کرد.