ریشارد واگنر و زوال هنر آرمانی!

پایگاه خبری نمانامه: در قرن نوزدهم اندیشمندانی چون “ریشارد واگنر” فراشد زوال هنر آرمانی را احساس کرده، در پی رفع و جبران آن برآمدند. این گروه «هنر ترکیبی» را به منظور جلوگیری از زوال هنر طرح نمودند. ریشارد واگنر از جمله کسانی بود که در این راه از هیج تلاشی دریغ نکرد. واگنر در چند اثر معروف خود از جمله “هنر و انقلاب”، “آثار هنری در آینده”، “اپرا و درام”، “هنر آلمانی و سیاست آلمان”گوهر این گونه هنرها را تحلیل کرد.

هایدگر می گوید تبیین شرایط تاریخی حاکم بر فضای روشنفکری اواسط سده ی نوزدهم کاری است بس دشوار و برای شناخت ماهیت و موضع تاریخی هنر در این دوره باید به درک مفهوم «هنر ترکیبی» نائل آمد. “هنر ترکیبی” در حقیقت بر پایان شکوه هنرهای ویژه دلالت داشت و واگنر به منظور احیای عظمت پیشین هنر، حوزه های گوناگون هنری را در یک اثر گرد آورد.

واگنر برای نخستین بار شعر و موسیقی و نمایش را درهم آمیخت و میان طرح، بازی، موسیقی و معنا اتحادی ارگانیک برقرار ساخت. اپرای “حلقه ی نیبلونگ ها” نمود عینی چنین ترکیبی به شمار می رود. یعنی حوزه ی موسیقی با نشانه های دیداری حرکت و رقص و گفته هایی که در قالب شعر بیان می شود و نیز نوشته هایی بر دیوارهای تالار نمایش و همچنین آواهای غیرمعناشناختی چون صدای رعد و طوفان و غیره درهم می آمیزد و یک واحد را تشکیل می دهد. واگنر در این مسیر تا آن جا پیش رفت که حتی کار صحنه آرایی تئاتر در بایروت را نیز شخصاً به عهده گرفت. واگنر تأکید داشت که هنر باید نقش اجتماعی و فرهنگی کهن خود را که در دولت شهرهای یونان به اوج خود رسیده بود بازیابد. باید هدف اخیر هنر یعنی سرگرمی و تفریح که نمود اضمحلال هنر مدرن به شمار می رود جای خود را به تحقق “ساحت مطلق” دهد. از این رو تنها باید در سایه ی احیای اساطیر و درگذشتن از تاریخ به این هدف متعالی دست یافت. افزون بر این واگنر معتقد بود که هنر باید غایت خود را بر تحقق جامعه ی ملی استوار گرداند. هنر را می توان نوعی “دیانت” دانست. از دیدگاه واگنر موسیقی وسیله ای است که می توان به مدد آن تحقق درام را تضمین کرد. به طور کلی در آثار واگنر موسیقی، معماری، نگارگری و پیکرتراشی جملگی در سایه ی شکل هنری اپرا درهم آمیخت. هدف واگنر استیلای هنر در شکل موسیقایی آن و در نهایت غلبه ی احساس ناب بود. نمایش و ارکستر گوهر اصلی هنر را تحقق می بخشید. در این جا یک بار دیگر هنر «ضرورت مطلق» یافت.

واگنر از آثار و اندیشه های فلسفی شوپنهاور و به خصوص اثر معروف او “جهان چون خواست و بازنمایی” تأثیر پذیرفته بود. نظریه ی شوپنهاور که موسیقی را والاترین هنر می شمرد برای واگنر بسیار خوشایند بود. او خود را مظهر اصلی برداشت شوپنهاور از نابغه می دانست. بعضی بر این باورند که واگنر “تریستان و ایزولده” را متأثر از اندیشه های فلسفی شوپنهاور آفرید. هر چند واگنر ارزیابی بدبینانه ی شوپنهاور از زندگی را مورد تردید قرار داد، با این حال این بدبینی فلسفی تا حدی در “استاد نغمه سرای نورنبرگ” نفوذ کرده و در تحلیل واگنر از آثار بتهوون مؤثر افتاده است.

به طور کلی می توان گفت بینش و رویکرد زیبایی شناختی خود از برداشت مدرن از هنر نشأت می گیرد و به اعتباری اپراهای چهارگانه ی واگنر نمود و نماد سرچشمه های اصیل مدرنیسم هنری به شمار می رود. هنر مدرن در آثار واگنر روش بیان تازه ای را دنبال کرد و از این رو رهیافت های واگنر از هنر آرمانی و یا فاخر به تعبیر هگل فاصله گرفت. در این رویکرد جنبه ی نوینی از واقعیت پدیدار شد که با رهیافت های پیشین یکسره متفاوت بود.

هایدگر مدعی است که هر چند تلاش واگنر در اعتبار بخشیدن به عنصر احساس محض در هنر و نیز گرایش او به فلسفه ی پوچی قهراً محکوم به شکست بود، اما پاره ای از اندیشمندان آن دوره این رویکرد احساسی واگنر را نوعی گریز از پوچی ماشینیسم تلقی کرده و آن را وسیله ای برای گریز از خشونت تکنولوژی و خردبارگی لگام گسیخته به حساب آوردند و از این رهگذر رویکرد واگنری را به جان خریده و خود را به حال و هوای نیروی احساس رها کردند.

در نیمه ی دوم سده ی نوزدهم فصل تازه ای در سیر هنر غرب پدیدار شد. ماهیت این مرحله از سیر هنر را می توان در “هنر ترکیبی” جستجو کرد. اما برای این که ماهیت این مرحله به خوبی درک شود باید به روشی که جیانی واتیمو “تذکار سنت” نامیده است تکیه کرد. بدیهی است که تذکار و تذکر سنت خود مستلزم نوعی “فرا رفتن” از سنت و گذار از استیلای آن محسوب می شود. وقتی واتیمو سخن از گذار از سنت به میان آورد، فرا رفتن از مابعدالطبیعه را نیز مدنظر داشت.

هایدگر مدعی است که تمام نحله های مابعدالطبیعی (متافیزیکی) از ارسطو تا نیچه همگی از یک منطق مشترک پیروی می کنند. او بر این باور بود که، گذر از متافیزیک به تعبیری مرادف تذکر نسبت به حقیقت وجود است. یعنی گذشتن از غفلت نسبت به وجود. هایدگر اضافه می کند که متافیزیک همانا عنوان و نام تاریخ تفکر فلسفی از افلاطون تا نیچه است که در راه یافتن به حقیقت موجود به کلی از ماهیت “وجود” غافل مانده است.
هایدگر می گوید که پرسش از وجود در مسیر متافیزیک در سایه ی دوگانگی سوژه و ابژه مطرح می شود. یعنی وقتی وجود به ابژه تقلیل یافت انسان نیز به ناگریز به سوژه تنزل می یابد. او چاره و راه گریز از این بن بست را گذر از موضوعیت ذهن و تذکر نسبت به وجود است. باید بر ذهن مداری متافیزیکی غلبه کرد چرا که با اصالت دادن به ذهنیت نمی توان از وجود پرسید. حضور وجود از منظر ابژه های آن یعنی موجودات در واقع به صورت حجابی در می آید که ما را از درک حقیقت وجود باز می دارد. بنابراین باید مقصر غفلت از وجود را متافیزیک دانست.

در قلمرو هنرها وقتی ساحت هنر به دانش زیبایی تقلیل یابد، در این صورت التفات به هنر به تاریخ هنر تأویل می شود. یعنی از یک سو زیبایی شناسی واجد اصالت می شود و از سوی دیگر تاریخ هنر جانشین هنر به معنای خاص آن می گردد. از این دوره به بعد قلمرو احساس چون امری تجربی موضوع مشاهده، آزمایش، تجربه و جمع بندی علمی قرار می گیرد. سپس حتی زیبایی شناسی به روان شناسی تبدیل می شود و از این رهگذر روش های علوم طبیعی را دنبال می کند. پژوهش و غور در آثار ادبی به تبارشناسی واژگان فرو کاسته می شود. تاریخ ادبیات و تاریخ هنرهای زیبا به طور کلی به عنوان دانش های راستین تلقی گردیده و هنر و علم هر دو در زمره ی پدیده های فرهنگی جمع بندی می شوند. از این دوره به بعد این پیش فرضی رایج می شود که باید فرهنگی وجود داشته باشد تا پیشرفت و تعالی امکان پذیر شود و بدون فرض وجود فرهنگی اصیل و استوار هر گونه ترقی و پیشرفتی غیر ممکن خواهد بود.

منبع : کتاب فلسفه هنر و زیبائی شناسی نوشته دکتر نظام الدین نوری